۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

بچرخ تا بچرخيم

"تنها راه نجات، مبارزه ست"


از فيلم "فرار از زندان"

سوتی

سوال دخترخاله ی چارساله ی گرام، از من:
"مهسا! وختي من بچه بودم، چند سالم بود؟"

ای خاكـَت سرچشمه ی هنر

رفتم واسه خودم تو بانك حساب باز كنم، تو فرم افتتاح حساب نوشته بود " مليّت خود را بنويسيد"؛ نمی توني تصور كنی با چه حالی و با چه افتخاری نوشتم ( بزرگ و خوانا) : " ايرانی" . خوب چه كنم؟ نمي تونم بهش افتخار نكنم..

صد و سينزده

"چشم می مالم هنوز، گويی از خواب قرون برخاستم.."

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

قضاوت؟

هيچ كس بی دليل بدی نمی كنه؛ گيرم خودش دليلشو ندونه..

من نه آنم كه زبونی كشم از چرخ فلك

اينو بخونيد، هم فانه هَم مثل هر شوخی ديگه اي كلي حرف داره واسه گفتن:
Mr. William was a gardener and a very good one too. Last year he came to work for Mrs. Elphinstone , who was old, fat and rich. She knew nothing about gardens, but thought she knew a lot, and was always interfering.
One day Mr. William got angry with Mrs. Elphinstone and called her an elephant. She did not like that at all, so she went to a lawyer, and a few months later Mr. William was in court, accused of calling Mrs. Elphinstone an elephant.
The magistrate found Mr. William guilty, so Mr. Williams said to him, "Does that mean that I am not allowed to call this lady an elephant any more?"
"That is quite correct," the magistrate answered.
"And am I allowed to call an elephant a lady?"
"Yes, certainly," the magistrate answers.
Mr. Williams looked at Mrs. Elphinstone and said, "Goodbye, lady."

ناله را هر چند مي خواهم كه پنهان دركِشَم، سينه مي گويد كه من تنگ آمدم، فرياد كن

امروز تو راديو داشت مي گفت  آدمايي كه هميشه تو خونه هاشون تلويزيون روشنه، حتی وختی كسی چيزی نگاه نمی كنه، مي ترسن از سر و صداي درونشون و به خاطر همينم هست كه هميشه اونو روشن مي ذارن كه نكنه يهو سكوت شه و با خودشون تنها بمونن.
حالا من كه اهل تلويزيون نيستم، ولي تو خونمون هميشه تلويزيون روشنه.


پ.ن: اين كه من تلويزيون نگاه نمي كنم معنيش اين نيس كه سر و صداي دروني ندارما، معنيش اينه كه سر و صداي درون من از صداي تلويزيون بلندتر شده، ديگه تلويزيون جواب نمي ده..

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

باز هم قصه بگو، تا به آرامش دل، سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم

" اما همون طور كه او مي گفت؛ تا وختی داستان خوبی براي تعريف كردن داری و كسی رو هم داری كه به داستانت گوش بده، كار ِت هنوز تموم نشده.."


از فيلم "The legend of 1900"


پ.ن: عنوان، بخشيست از قصيده ی " آبی، خاكستري، سياه" حميد مصدق

صد و هشت

سوال اَستاد از يكي از بچه ها: " ترجيح مي دادی مهندسی كامپيوتر دانشگاه آزاد بخونی يا رشته ي گردگيري كامپيوتر شهيد بهشتی؟"
پاسخ هم كلاسي گرام: گردگيري كامپيوتر شهيد بهشتي

بعد كلاس در بهت فرو مي رود و استاد براي آرام كردن جو كلاس مي گويد: " بچه ها دقت داشته باشيد كه گردگيری كامپيوتر كار آسوني هم نيست، هميشه لكه می مونه رو مانيتور"

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

خستگي ِ ناشي از خستگي

نه كه فك كني يادم رفته مي خواستم از سفرم بنويسم؛ نه كه فك كني الان تلاشي نكردم. نه كه فك كني خوش نگذشت؛ نه. فقط اين كه الان حالم خوش نيس، حوصله ندارم، اعصابم كش اومده. نمي تونم؛  نمي تونم.
نه كه فقط نوشتن باشه ها؛ نه. حوصله هيچ كاري ندارم.  دو، سه روز مي خوام استراحت كنم. اگه بشه. اگه.

رها رها رها من

زندان ها براي فرار ساخته شده اند.



از فيلم " فرار از زندان"

سوتي

كيانا: يه چشمم اشكه، يه چشمم گريه

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

صد و چهار

"  مورسو در زندان به قاضی حمله می‌برد، یقه او را گرفته به او دشنام می‌دهد. پس از رفتن او مورسو مجدداً آرام می‌شود و می‌گوید: «در برابر این شب سرشار از علائم و ستارگان برای نخستین بار پذیرای بی‌تفاوتی لطیف جهان شدم. وقتی دیدم که جهان اینهمه شبیه خود من است و سرانجام چنین برادرانه رفتار می‌کند، احساس کردم که خوشبخت بوده‌ام و هنوز هم هستم. برای آنکه همه چیز به اوج برسد، برای آنکه کم‌تر احساس تنهایی کنم، تنها همین مانده‌بود که آرزو کنم در روز اعدام من تماشاگران بسیاری گرد آیند و مرا با فریادهای کینه‌آمیز پذیزا شوند»  "



پ.ن:
1. دارم مي رم سفر، همدان. يكشنبه برمي گردم و از سفر مي نويسم براتون.
2.  دايي شهرام عزيز، اوامرتون اجرا شد :)


صد و سه

نشستم رو چمنا، بازي محمد و ياشار ( پسرخاله م) رو نگاه مي كنم. دونفري دارن فوتبال بازي مي كنن؛ اونم از سر ناچاري. دلشون ميز پينگ پنگ مي خواست كه اين جا نيست. با دو تا راكت پينگ پنگ، دوتا نقطه رو، روي چمنا علامت گذاشتن كه يعني اين مرز دروازه ست. منم نشستم رو چمنا، بازيشونو نگاه مي كنم. چمن خيسه؛ خيس كه نه، همون جوريه كه مي دوني. منم دارم همون جوري مي شم كم كم؛ پا مي شم مي رم رو نيمكت خالي كنار چمن مي شينم. رو نيمكت سمت چپ من، يه خانوم حدودن سي ساله نشسته، عينك دور سياه داره و بچه شو آورده پارك، بچه ش اون ور داره بازي مي كنه، ولي حواس خانومه به بچش نيس. داره به يه چيزي فكر مي كنه. به يه چيز ممنوع كه تو خونه نبايد بهش فكر كرد. يكم باد مياد، منم كه تو چمن خيس شدم - يعني خيس كه نه؛ همون جوري كه مي دوني - يكم سردم مي شه؛ ي يه دختر ديگه، تقريبن هم سن و سال خودم مياد مي شينه كنارم؛ حوصله ندارم كه باهام حرف بزنه يا حتي ازم ساعت بپرسه؛ تازه من كه ساعت ندارم الان. چشم دوختم به تابلوي " آب غيرآشاميدني" و يهو دلم آب آشاميدني مي خواد. موبايل دختر بغلدستيم زنگ مي زنه و اونم جواب مي ده كه " به من زنگ نزن" و قطع مي كنه. چه صداي عجيبي داره، چه قدر اين صدا به اين قيافه نمياد، چه قدر لوسه. خودشو واسه كي انقدر لوس  مي كنه؟ حالم بهم خورد از تصور پسري كه هي شماره ي اينو مي گرفت و هي ريجكت مي شد، چه اهميتي داشت اين قضيه؟ اونم درست وقتي كه حتي حوصله ندارم ازم ساعت بپرسه و تازه اگر هم بپرسه، من كه الان ساعت ندارم..
باد داره بيشتر مي شه و من دلم آب آشاميدني مي خواد. موبايل اين دختره هي زنگ مي زنه و هربار يا ريجكت مي شه، يا ورميداره و با عشوه مي گه " ولم كن، نمي خوام باهات حرف بزنم" يا يه همچين چيزي. چه پسر علافي، كار و زندگي نداره؟ آدم قحط بود، اومده عاشق اين شده؟
توپي كه محمد، محكم شوت كرده مي خوره به تابلوي " آب غيرآشاميدني" و صداش توجه باغبون ُ جلب مي كنه و مي بينه كه اينا دارن تو چمن بازي مي كنن. راه مي افته به طرفشون.
موبايل دختره دوباره زنگ مي زنه و پسره از اون ور يه چيزي مي گه كه دختره مي گه " باشه بابا اومدم". جل الخالق! يارو پاشده به صورت حضوري اومده نازكشي؟!
باغبون اومده داره بچه ها رو تهديد مي كنه كه توپشونو مي گيره، دختره بلند شد بره به محل منت كشي. اول از جلو من رد شد و بعد هم از جلو خانومي كه عينك دورسياه داشت؛ خانومه هم انگار كه حواسش به كل قضيه بوده برگشت و منو نگاه كرد كه يعني " جووناي اين دوره زمونه رو". من سريع نگاهمو برگردوندم. من كه ساعت نداشتم.
باغبون بچه ها رو انداخت بيرون و اونا با قيافه هاي غمزده اومدن پيش من. بهشون گفتم كه داره شب مي شه و بايد برگرديم خونه. نمي خواستن بيان خونه. گفتن هنوز كه عصره.
خانومي كه عينك دورسياه داشت، بلند شد و رفت. دختر هم سن و سال من اون طرف پارك، رسيد به يه دختر ديگه و گفت " مگه نگفتم بهم زنگ نزن ديگه؟ اين بود رسمش؟"
ما راه افتاديم به سمت ته پارك، درختا رو كه رد كرديم، ديديم پشتش يه زمينه كه توش چند تا ميز پينگ پنگه. بچه ها خوشحال شدن و توپو انداختن زمين و دويدن سمت ميزا. من راه افتادم دنبالشون تا اونا بازي كنن و من به پسر علاف خيالي فكر كنم و به موضوع ممنوع خانوم سي ساله كه نمي شد توي خونه راجع بهش فكر كرد. بچه ها راست مي گفتن. هنوز عصر بود.

خدا منو نندازي!

 تاب بازي  ِ خوبي كه فكر ِ پاره شدن تاب، خرابش مي كنه.

امروز همان فرداييست كه ديروز منتظرش بودي؟

ديالوگي بين من و دخترخاله ي گرامي كه هم اكنون چار ساله هستند:


من: امروز چند شنبه س؟
دخترخاله:  فردا.

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

100

  1. سلام.
  2. اين صدمين پست اين وبلاگه و يه جورايي براي من مهمه ( من هميشه انجام دادن كاراي مهمو به تعويق مي ندازم!)
  3. توي اين يك ماه و خورده اي كه نبودم، خيلي اتفاقات ريز و درشت افتاد كه الان مجال گفتنش نيست؛ اما به تدريج براتون خواهم گفت.
  4. از همه ي كسايي كه روزي چندبار اين صفحه رو باز مي كردن و دست خالي برمي گشتن، به شدت عذرخواهي مي كنم، تو اين مدتي كه ننوشتم، تازه فهميدم كه چه كسايي اين جا رو مي خونن و من نمي دونم. ببخشيد همتون.
  5.  استفاده از گوگل ريدر رو به همتون به شدت توصيه مي كنم و واسه كسايي كه آشنايي كافي باهاش ندارن، مطالعه ي اين پيشنهاد خوبيه.
  6. از همه ي كسايي كه ميان اين جا و مي خونن و كامنت مي ذارن، از همه كسايي كه مي خونن و بعد راجع به نوشته هام واسم پيغام مي ذارن، كسايي كه اس ام اس مي دن يا بالاخره يه جوري نظر مي دن و بهم كمك مي كنن بي نهايت ممنونم.
  7. و از كسايي كه مي خونن و من حتي نمي دونم كه كي هستن و نمي دونم كه نظرشون چيه وچي و چي هم ممنونم؛ و چون جاي ديگه اي نيست، از همين جا عرض ارادت مي كنم بهشون.
  8. مي خوام يه سري تغييرات اينجا ايجاد كنم، از جمله اين كه اون ستون "امروز فهميدم" رو تو روزايي كه چيزي فهميدم ادامه بدم، بيشتر "تكه كتاب" بذارم و بيشتر..
  9. اين صدمين پست اين وبلاگه و اميدوارم روزي برسه كه صدهزارمين پستشو بنويسم و اون روز ديگه نگم كه هميشه كاراي مهمو به تعويق مي ندازم و لازم نباشه از كسي عذرخواهي كنم و فقط شـكرباشه و شكر، به خاطر دوستايي كه مي شناسمشون و دوستايي كه هنوز همو نمي شناسيم.
  10. سلام.

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

پنج طبقه بود آخه، با يه مجسمه ي خوشگل روش

يكي از بزرگترين مشكلات من در كودكي، اين بود كه فكر مي كردم براي پدر و مادرم مهم نيستم. دليلش هم اين بود كه مي ديدم براي مراسم عروسيشان، حتي نوه ي دختردايي مادربزرگم را هم دعوت كرده بودند، اما من، يكدانه دخترشان آنجا نبودم. اين واقعن مشكل من بود و به هيچ وجه هم حل نمي شد. بارها برايم گفتند كه " خوب تو كه آن موقع به دنيا نيامده بودي" و من باور نمي كردم. حتمن آن قدر ارزش نداشتم كه دعوتم كنند. فكر مي كنيد اين مشكل در نهايت چه طور حل شد؟

اون ها به جرمشان اعتراف كردند؛ اما گفتند كه " اين درسته كه ما در مورد اين قضيه كوتاهي كرديم، اما همون موقع متوجه اشتباهمون شديم و به خاطر همينم واست كيك نگه داشتيم و آورديم خونه برات"
ديگه خيالم راحت شد. مهم بودم.


پ.ن: الان كه نوشتمو خوندم، ديدم يه جوريه. نمي دونم؛ حس مي كنم هيچ وخت كسي واسم از عروسي كيك نياورده، نگران شدم.برم تكليف اين قضيه رو روشن كنم. فعلن

سه

مامان مي گه: « يكي از كارايي كه خدا خيلي دوست داره، اينه كه آدم به كسي كه ازش مي ترسه، امون بده. يني يه كاري كنه كه طرف به جاي ترسيدن، حس امنيت كنه كنار آدم»


باشه، چشم. ولي آخه مگه ممكنه كسي از من بترسه؟ يني ممكنه؟ الله اكبر

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

سوپراستار من

دختر: قولت یادت رفت؟

شهاب حسینی:( با فریاد و عصبانیت): من هروَخ عشقم بکشه قولمو می شکونم

دختر: فقط پرسیدم!

شهاب حسینی: خوب پرسیدی؟ حالا بزن به چاک!

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

بچه ناف اروپا

سوال شونزده امتحان زبان محمد، اين بوده كه: " اين جمله رو به انگليسي ترجمه كنيد":
" اين خودكار او ( دختر) است"
محمد جواب داده:

This is pen she


دوباره مثل تو هرگز

خالَم داشت تعريف مي كرد كه اون موقع كه آتيش اسلام تو مملكت خيلي تند بوده ( حدود سال 70) يه بار كه پسر 13، 14 ساله ي دوستشو برده بوده بيرون، كميته مي گيرتشون. مي گه: " فكر كن آخه منو با پويان گرفتن كه يني مثلن نسبتتون چيه"
من تا حالا اسم پويانو نشنيدم، نمي دونم كيه. نشستم كنار خاله روي تخت. انگشت شست پاشو تند تند تكون مي ده، كسي نمي بينه، من مي فهمم. حس مي كنم تختم داره مي لرزه، كسي نمي بينه
مامان مي گه: « شهلا چن وخته از اين دوستت خبر نداري؟ نمي خواي بري پيداشون كني؟ »
منظورش از " اين دوستت" مامان پويانه لابد.
خاله انگار كه موضوع بي اهميتي شنيده باشه، مي گه: « نه بابا، ديگه دوران بعضي چيزا گذشته»
يه جوري مي گه، يني انگار پويان و مامانش اصلن به تخمشم نيس و اصلن يادشم رفته كه يه روز
اون موقع كه آتيش اسلام تو مملكت خيلي تند بوده ( حدود سال 70) يه بار كه پسر 13، 14 ساله ي دوستشو برده بوده بيرون، كميته مي گيرتشون.

من دارم فكر مي كنم كه پويان كه اون موقع چارده سالش بوده، الان چه شكليه؟
لرزش تختم بيشتر مي شه، شست پاش مي ره بالا مي آد پايين، مي ره بالا، مي آد پايين، تيك تاك تيك تاك..

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

باشد به روزگاری از عهد ما نه دور، بینم به سایبان تو خورشید باده را

ساعت 9:15 از خواب بلند شدم، اومدم تو سالن. مامان نشسته بود، داشت كتاب می خوند. منو كه ديد، گفت الان زنگ زده شهرك آزمايش، گفتن كه دليل نيومدن گواهينامَم بعد از دوماه، اينه كه عكسم مناسب نبوده! و حالا بايد يه عكس ديگه ببرم تا پرونده رو تازه بفرستن.
وختي حرفش تموم شد، همون جا كه واستاده بودم، وارفتم رو مبل راحتي و همين جوري كه زيرلب فحش خواهر، مادر می دادم به همه كس و همه چيز، ياد همه روزايي افتادم كه با هر صداي زنگ در، 6 متر می پريدم بالا كه آخ جون، گواهيناممو آوردن..
دلم مي خواس يه چند قطره ای هم ضر بزنم حتي. نه اين كه فكر كني اين قدر بچه م ها، نه! كلافه شدم. حالا گواهينامه هيچ كوفتی نبود. ولي. ولي.
از اون طرف مينا جمعه كنكور داره. چند شبه كه مياد تو اتاق من مي خوابه و درس مي خونه. ديشب اومد بخوابه، من پاي كامپيوتر بودم، گفتم اگه صداش ( يني صداي كيبورد و كيس) اذيتت مي كنه، خاموشش كنم. گفت: نه. ولي خوابش نبرد و پاشد رفت. هرچيم گفتم خودت گفتي اذيتت نمي كنه و حالا بذار خاموشش كنم، گوش نداد.
صبحونه خورديم و با بابا رفتيم شهرك آزمايش به خاطر همون عكس مذكور. با خودم قرار گذاشته بودم كه گند بزنم به مسئول اون جا كه لااقل اگه عكس آدم، مناسب نيست(!) دهن شما كه مناسب حرف زدن هست. يه خبر بديد به آدم كه آقا وردار يه عكس بيار، نه اينكه بعد دوماه كه خودمون پي گير شديم اينو تحويل ما بدي. ولي ماشالا انقدر كه فضا، آدمو ياد تنبل خونه مي نداخت، فقط گفتم: «وقتي تو روند كار مشكلي پيش مياد، شما بايد خبر بديد تا اون مشكل برطرف شه.»
فكر مي كنيد چي جواب داد؟ گفت: « نه، ما خبر نمي ديم»
الله اكبر!
تو راه برگشت به بابا گفتم:« اگه سر رامون گل فروشي بود، منو پياده كن. خودم ميام»
جلو مغازه اي كه با خط تحريري روش نوشته بود: "گل" پيادم كرد و من رفتم تو. به فروشنده گفتم كه يه گل مريم مي خوام كه چند روز بمونه. گفت: يه غنچه شو خودت بيار». يه غنچه شو آوردم. گفت:« اگه مي خواي بيشتر بمونه، هر روز يكم از ته ساقشو بزن». گلو واسم بست. 2000 تومنشو گرفت و من يه جوري كه رو زمين خيس مغازش، سُـر نخورم اومدم بيرون.
گلُ واسه مينا مي خواستم، نه كه ديشب تقصيري داشته باشما، نه. ولي به هرحال، اون كنكور داره و من باس حواسم بهش باشه. مي خواستم هم از دلش دربيارم و هم بذارم تو اتاق كه وختي مياد تو اتاق، بوي مريم خوشحالش كنه.
توي راه هم خيلي مواظب گُله بودم. اومدم خونه. گذاشتمش تو آب و با ظرفش گذاشتم رو ميزش، بعدم در آتاقو بستم تا بوش حسابي بپيچه تو اتاق. هركي هم كه در رو باز مي كرد مي گفتم زود ببندش. هي هم پشت سر هم بو مي كشيدم ببينم اتاقو بو گرفته يا نه.
بعد هم انقدر منتظر شدم بياد كه خوابم برد، وختي بيدار شدم تازه اومده بود و مي خواستيم نهار بخوريم. رفتم بيرون و در رو زود پشت سرم بستم كه بوها نره بيرون. هميشه موقع خواب ظهر مياد تو اتاقم. نهار رو خورديم كه يهو برگشت به محمد گفت: «اشكالي نداره ظهر تو اتاقت بخوابم؟»

من چيزي نگفتم. اومدم اين جا و دارم اينا رو مي نويسم. بوي گل اتاقو گرفته. كم كم باس برم يكم از ته ساقش بزنم. صداي زنگ در مياد. شايد گواهيناممو آورده باشن.





پ.ن : يه كامنت واسه اين پست گذاشتم، بخونيدش

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

سفر، مرا به تو نزديك تر نخواهد كرد..



سفر در خانه ی ما دو مفهوم دارد: "مشهد و شمال". مشهد، چون خانواده ی پدر و مادرم آن جا زندگی می کنند و می رویم که آن ها را ببینیم و آنها هم ما را ببینند. شمال رفتن هم که دیگر دلیل نمی خواهد! این بار امّا خلّاقیت پدر گرامی این دو مفهوم را در هم ادغام کرد و معنی سفر شد: "رفتن به مشهد از جادّه ی شمال"

صبح پنج شنبه ساعت 6 راه افتادیم. در همان ابتدای راه، پدر ما را با این حقیقت آشنا کرد که دیروز لنت ترمز را عوض کرده و الان به دلیل نو بودن لنت ها،عملاً ترمز نداریم! او در پاسخ به این سوال که" چرا الان می گی؟" گفت: یادم نبود!

خلاصه، وضعیت جالبی بود. بدتر از همه این که وضعیت سرعت ما، فرقی نداشت با زمانی که ترمز داشتیم! و حتّی وضعیت سبقت ما! یعنی پدر گرامی، هم چنان به رالی در جاده های پرشیب و دوطرفه ی شمال ادامه می داد.

دیدید وقتی آدم در شرایط خاص قرار می گیرد، چیزهایی که فکر می کرده دیگر برایش اهمیّت ندارند، بیش از همه فکرش را مشغول می کنند؟ برای من هم، همین وضع پیش آمده بود..

نشستم (البته در ماشین چاره ی دیگری هم نیست :دی!) و فکر کردم به گذشته، به دردهایی که کشیدم، شادی ها، دوستی ها و ..، اما بیشتر به این فکر کردم که اگر زمان برمی گشت، چه کارهایی را هرگز نمی کردم و چه کارهایی را با شدت بیشتری انجام می دادم..

اولین موقعیت مرگ که پیش آمد، فهمیدم که جداً، جدّیست گویا! و من که خیلی خوب یاد گرفته ام در موقعیت هایی که کاری از دستم برنمی آید، حرص بی خود نخورم، قضیه را به شوخی گرفتم و شروع کردم به اس ام اس دادن به دوستان نزدیکم، شرح ماوقع و مسخره بازی کردن با آن ها! واکنش های جالبی دریافت کردم، اما جالب ترینشان سپیده بود که همان موقع در امتحان رانندگی، رد شده بود. متن اس ام اس بدین شرح است:

“ marge ba ezzat beh az zendegie ba zellat! Yani kash man too mashine shoma boodam”


بعد از تمام شدن مسخره بازی ها، سعی کردم از آهنگی که توی ماشین پخش می شد و جاده ی سزسبز لذّت ببرم. سرم را تکیه دادم به صندلی، چشمانم را بستم و قند توی دلم آب شد از این فکر که اگر امروز بمیرم، می دوم توی بغل خدا و این دلتنگی لعنتی بالاخره تمام می شود..

ناصر عبداللهی از توی بغل خدا می خواند:

" دل من یه روز به دریا زد و رفت

پشت پا به رسم دنیا زد و رفت

زنده ها خیلی براش کهنه بودن،

خودشو تو مرده ها جا زد و رفت

هوای تازه دلش می خواست، ولی

آخرش اوی غبارا زد و رفت

دنبال کلید خوشبختی می گشت

خودشم قفلی تو قفلا زد و رفت.."


پ.ن:

هواي تازه
هواي تازه
هواي تازه
ولي
غبار
غبار
غبار
..

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

بس كه خجالتيه !

گفت: "خوب دیگه مزاحمت نشم، بچه‌ها منتظرَمن! "

بــــــــــــله! بفرماييد :دي!



سالاد

ترکیب دین و دیسکو : " به افتخار من دعا کنید"



۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

يادم تو را فراموش

" هیچ كس نمی داند كارگاه فراموش شده چه قدر قدمت دارد، مسافتش آن قدر طولانيست كه نه می توانيم و نه می خواهيم طی اش كنيم.
هيچ كس در كارگاه فراموش شده خيلی پيش نرفته مگر آن آدم كه چارلی گفت درباره ی آن جا كتاب نوشته، و من از خودم می پرسم كه مشكل او چه بوده كه هفته ها را درآن جا سپری كرده.
كارگاه فراموش شده، فقط پيش مي رود و می رود و می رود و می رودو می رود و می رود و می رود و می رود و می رود. می‌فهميد. جای بزرگی ست، خيلی بزرگتر از جايی كه ما هستيم.

جلو ورودی كارگاه فراموش شده، يك دروازه قرار دارد. كنار دروازه، مجسمه ی يك چيز فراموش شده است. تابلويی در بالاي دروازه نصب شده كه می گويد:

" اين دروازه ی كارگاه فراموش شده ست.
احتياط كنيد.
خطر گم شدن"


از كتاب " در قند هندوانه" ، ريچارد براتيگان

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

كدو قلقله زن، نديدي يك پيرزن؟

دوست محمد اومده بود خونمون. مامان هم رفته بود كلي هله هوله خريده بود كه اين بچه مياد اين جا، بده بخورن. من فقط يه صحنش رو ديدم كه مامان داشت به پسره مي گفت: « پدرام جان، بيا پفك بخور»
و پدرام جان در پاسخ فرمودند: « نه، ممنون. من اهل اين جور چيزا نيستم، فقط ميوه و سبزيجات تازه»
!!
اگه با گوشاي خودم نشنيده بودم، محال بود باور كنم.


پ.ن: خودم همه شو تا ته خوردم. چي توز نمكي؛ ترد و خوشمزه.

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

بهشت ِ زير پاي او

ازش همين قدر مي دوني كه هر روز صبح زود پا مي شه و شروع مي كنه به كار كردن. همينو مي دوني كه هرقدرم چايي تازه دم واست درست كرده باشه، باز حرفت اينه كه :" اي بابا، باز كه عسل تموم شده! كي تو اين خونه خريد مي كنه؟"، همين قدر مي دوني كه همش يا داره رخت پهن مي كنه يا داره لباسا رو تا مي كنه و باز حرفت اينه كه" واي مامان، اين بلوز بنفشمو هنوز نشستي؟"
نمي شناسيش. اعتراف كن. اعتراف كن تا رستگاربشي. همين قدر ازش مي دوني كه نگرانته. همبن قدر مي دوني كه تنهاست و نمي دوني چقدر. به فكراش فكر نمي كني، به درداش، به شادياش. به خيالپردازي هاي شبانش.
نه، نمي شناسيش.
ازش همين قدر مي دوني كه سر غذا اگه چيزي كم باشه، خودش بلند مي شه مياره. .
همين قدر مي دوني كه تو تقسيم هر چيزي بهترينشو واسه تو مي ذاره كنار و اصلن معلوم نيس به خودش چي مي رسه.
همين قدر مي دوني كه تو هر مغازه اي چشمش دنبال اينه كه چي به درد تو مي خوره و آخر سر كه مي خره و مياره واست، مي شنوه كه " مامان هزار بار گفتم واسه من لباس نخر، واسه خريد خودم بايد باشم"
نمي شناسيش.
اين قدر مي دوني كه رو يه چيزايي واقعن حساسه. واسش مهمه كه رعايتشون كني. مي دوني كه هيچ وخ رعايت نمي كني " ميري تو آشپزخونه، دمپايي بپوش"، " آخ يادم رفت"
يادت مي ره.

مي دوني كه اگه يه موقع ازيه چيزي كم باشه، مي گه:" من كه از اين چيزا اصلن دوس ندارم" و تو كه نمي دوني اون واقعن چي دوس داره و چي دوس نداره، باور مي كني و همشو تا ته مي خوري. نمي شناسيش. مي دوني كه نگرانته. مي دوني كه دوسِت داره، ولي نه، نمي شناسيش

مي دوني كه دلت مي خواد بتوني بهش كمك كني. تو ليست كاراي روزانت، گاهي كه آدم بهتري مي شي مي نويسي " كمك به مامان". ولي ته ليست مي نويسي. هيچ وخت تو اجراي برنامه هات به همه ي كارها نمي رسي و اولين برنامه اي هم كه حذف مي شه همينه. " حالا فردا بهش كمك مي كنم"
فردا نمياد.

كل روز داره زحمت مي كشه و آخر شب كه بالاخره كاراش تموم ميشه مياد مي شينه كه سريال مورد علاقشو نگاه كنه. اونم درست وختي كه تو مي خواي فوتبال ببيني. ولي اين جا ديگه كوتاه نمياد. تو همين جور كه غر مي زني پا مي شي مي ري كه اون بتونه سريالشو ببينه، اونم خوشحاله كه بالاخره در طول روز يه وختيم به خودش رسيده.
تو مي ري تو آشپزخونه، بازم يادت رفته دمپايي بپوشي. ميري سراغ يخچال و درش رو باز مي كني، تو جاميوه اي واسه خودت يه چيزي پيدا مي كني و ورمي داريش. در يخچالو مي بندي و از آشپزخونه مياي بيرون. تلويزيون داره تيتراژ اول سرياله رو پخش مي كنه. ميري به سمت كنترل، صداشو كم مي كني و مي زني كانال سه. امشب باس فوتبالو با صداي كم نگاه كني.
نبايد بذاري صداي تلويزيون بيدارش كنه.

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

حمل با جرثقيل




تازگيا وَختي مي خوام از خيابون رد شم، قبلش يه دوساعتي واي ميستَــَم، بعد رد مي شم.
واسه خودم خيلي سوال برانگيز بود اين رفتار.
امروز دليلشو فهميدم.
قضيه اينه كه انقدر وسط هر كاري پشت خودمو خالي كردم، حالا مي ترسم نكنه برم تا وسط خيابون و يهو اون كاري كه بايد انجام داد رو، انجام ندم. مثلن يهو وختي باس واستم تا ماشينه بره، واي نـَستم يا يه چيزي تو اين مايه ها. نه اين كه بلد نباشم رد شَما. نه اين كه بخوام خودمو به كشتن بدَما. نه. همش اينه كه بخوام يهو پشت خودمو خالي كنم. بخوام يهو بي هيچ دليلي كاري كه شروع كردمو تموم نكنم.

باورتون مي شه؟


پ.ن: باور كنيد.

مي ياي تو، در بزن

محمد اومد تو اتاقم، گفت: «مهسا يه خبر خوب دارم و يه خبر بد! اول كدومشو بگم؟»
منم كه ماشالا غمم از خبراي بد، بيشتر از شاديمه از خبراي خوب، گفتم: «اول بَدَ رو بگو»
گفت: «خبر بد اين كه بابا كه رفته بود رو پشت بوم تا كانالاي ايرانو درست كنه، زد و بي بي سي رو هم قطع كرد»
گفتم:« خدا رو شكر!» ( ان قدر كه خبراي خشن تو ذهنم شنيده بودم)
دوباره گفتم:«خوب خبر خوبت چي بود؟»
خنديد و گفت:« هيچي ديگه، اين كه درسته كه بي بي سي قطع شد، ولي بابا بالاخره تونست كانالاي ايرانو وصل كنه»

!! :دي!

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

به من نزديكه، همون قدر كه تو از من دوري (2)


زير گنبد مسجد امام اصفهان، جايي هست كه هر صدايي كه توش توليد شه، هفت بار پژواك پيدا مي كنه.
عيد امسال رفتيم اصفهان، از صبح عالي قاپو و ميدون امام رو گشتيم و دم دماي اذان ظهر بود كه نوبت رسيد به مسجد امام. مسجد رو ديديم و وقتي رسيديم به زير گنبد، راهنما واسمون همين قضيه رو توضيح داد. بعد هم گفت كه حالا مي تونيم خودمون امتحان كنيم. يه آقاي چهل، چهل و پنج ساله ي خوش تيپ با كت و كراوات رفت و واستاد اون جا. بعد از بقيه پرسيد كه چي بگم؟
پسرش كه اون جا بود گفت: «بابا كف بزن.»
بقيه هم هركدوم يه چيزي گفتن.
يهو سرشو گرفت بالا و داد زد: خداااااااااااااااااااااااااااا.
همه ساكت شدن و صدا هفت بار برگشت.

"خدا
خدا

خدا

خدا

خدا

خدا

خدا"
سر آقاهه هنوز بالا بود. انگار منتظر جواب باشه. بعد همين جوري كه سرش بالا بود با خنده گفت: « ببينيم كسي به دادمون مي رسه؟»

چند ثانيه بعد سرش رو آورد پايين. كراواتش رو مرتب كرد و به پسرش گفت: «بريم بابا»
بعد اون دوتا رفتن. نفر بعد كه رفت تو جايگاه شروع كرد به كف زدن.
دم دماي اذان ظهر بود.

پ.ن:
1. عنوان از حسين پناهي
2.عكسشم خودم گرفتم.
3.ببخشيد يه مدت كم نوشتم، نطقم كور شده بود :دي!

هفته ي شيرين تو

" ديروز كيك ها رو پختم، همچين هم دقت كردم كه در عمرم نكرده بودم. كيك ها خيلي هم خوب از كار دراومدند. اما امروز صبح كه رفتم شهر، ميس لاوينگتن گفت خانم رايش برگشته و مهموني رو بهم زده.
كِيت مي گه: «بايد به هر صورت كيك ها رو برمي داشت»
مي گم: « خوب لابد حالا ديگه به دردش نمي خورن»
مي گه :«بايد ور مي داشت، ولي اين خانوماي پولدار شهر مي تونن رايشونُ عوض كنن. فقير فقرا نمي تونن»
مي گم:‌« پولش هم خيلي به دردم مي خورد. ولي براي من خرجي نداشت، غير از پختنش. به آقاي تل مي گم اشتباه از هر كسي سر مي زنه، ولي بدون ضرر از پسش براومدن كار هر كسي نيست. اين رو به آقاي تل مي گم. مي گم همه كه نمي تونن نتيجه ي اشتباه خودشونُ بخورن» "


از رمان " گور به گور" ، ويليام فاكنر

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

مگه مجبوري؟


خير سرم، مي خواستم عادت كنم كه آب زياد بخورم. براي شروع، ديروز يه شيشه آب معدني خانواده رو كه 6 ليوان مي گيره گذاشتم تو يخچال و روش يه برگه چسبوندم كه : "جون هركي دوست دارين، از اين شيشه آب نخورين"

صبح به صورت ناشتا، يه ليوان ازش خوردم و راضي از خودم، روز رو شروع كردم. در طول روز هم، هي بهش سر مي زدم و سعي مي كردم كه تا جايي كه مي تونم بخورم.

عمليات طاقت فرسايي بود، اما به احساس رضايتش مي ارزيد.

امروز صبح كه رفتم سر يخچال ببينم نتيجه ي زحمتام چي شده و چه كسري از اون بشكه رو خوردم، با كمال تعجب ديدم كه بشكه (!) خاليه.

نمي توني تصور كني كه چه قدر خوش حال شدم كه بالاخره يه كارو تا تهش انجام دادم، حتي اگه اون كار خوردن يه بطري آب، در طول يه روز باشه. واسه خودم داشتم پرواز مي كردم.

بعد تصميم گرفتم به خودم جايزه بدم، داشتم فكر مي كردم چه جوري خودمو تشويق كنم كه ..

يهو چشم افتاد به كاغذي كه چسبونده شده بود روي بطري. خط خواهرم بود و نوشته بود:

" مهسا، من از اين آب خوردم. به قول شاعر:


به حرص ار شربتي خوردم، مگير از من كه بد كردم

بيابان بود و تابستان و آب سرد و استقسا"




۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

آفرين بر شَما، صدآفرين بر شُما

بابا: مهسا بيا شير بخور.
من: بابا من بيست سالم شد، هنوز هر شب بايد به من بگي بيا شير بخور و من بگم شيردوست ندارم آخه؟
بابا: يعني ديگه شير نمي خوري؟ از شير گرفتنت؟


:(
:دي!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

چهار

من: اديسون، برق رو كه اختراع نكرد، چراغ برق رو اختراع كرد. پس يعني اون موقع وسايل برقي وجود داشتن ديگه؟
محمد: آره، وجود داشتن، ولي كسي نمي دونسته چه طور ازشون استفاده كنه!

!!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

بيرون كشيد بايد از اين وَرطه رخت خويش..


حيف كه رازه، وگرنه حتماً به خدا مي گفتم.

مطمئنم كه ايده ش به ذهنش نرسيده، وگرنه خودش حتماً همين كارُ مي كرد.

اين جوري هم اون نجات پيدا مي كرد، هم ما.

فقط تصور كن! يه دونه از اونا، واسه هر كدوممون. البته زرد نباشه، لطفاً.

نه اين كه فكر كني من خوشم مياد چشامُ ببندما، نه. ولي دوس دارم از زير پام مطمئن باشم. دوس دارم هر لحظه فكر نكنم كه " الانه كه زير پام خالي شه". دوس دارم كه هر روز مجبور نباشم نگا كنم ببينم چقدر رفتم تو.

اون وَخ ديگه هر دو سال يكبار، حس نمي كنم دارم از نقطه اي رد مي شم كه دو سال پيش هم ازش رد شدم. اون وخ، مَسيرام ديگه همش دايره نمي شن. اون وخ ديگه هي تو انحناي دايره، خوابم نمي بره.

يَني مي خوام بِت بگم كه يه جوري مي شه كه اگه يه روز خسته شدم و خواستم يه مدت بخوابم، وقتي از خواب پا مي شم، نمي بينم كه تو همون نقطه اي كه خوابم برده، فرو رفتم.

مي خوام بگم، الان من فقط يه دونه از اينا مي خوام. مي خوام كه منو مستقيم ببره اون جايي كه مثل اين جا نيست.ببره كنار آدمايي كه همونيَن كه بايد باشن. همون جوري كه قبلاً بودن.

حيف كه رازه، وگرنه حتماً به خدا مي گفتم.




پ.ن : زرد باشه هم اشكالي نداره.



۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

چه توان كرد، وقت خرمن نيست..

بابابزرگم يه دوستي داشته كه معتاد بوده و به خاطر همين اعتياد، زندگيش داشته از هم مي پاشيده. بعد عزمش رو جزم مي كنه و مي ذاره كنار. مشكلاتشم حل مي شن و ..
بيست سال بعد از اين ماجراي ترك كردنه، وقتي كه طرف واسه خودش به همه چي رسيده بوده، يه روز بابابزرگم بهش مي گه : " ديدي چه خوب شد ترك كردي؟ ديدي چقدر زندگيت خوب شد؟"
دوستشم مي گه: "تو چي مي دوني بابا؟ من الان بيست ساله كه خمارم."



حالا شده ماجراي من.


پ.ن: از اون لحاظ نه ها، از اون يكي لحاظ :دي!

صدا كن مرا، صداي تو خوب است

"اسم‌ها اهمیت عجیبی دارند. نمی‌توانی تا اسمی را امتحان نکردی به آن اعتماد کنی"



گراهام گرين

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

"درد" را از هر طرف بنويسي "درد" است..

تا همين چند سال پيش، وقتي مي رفتم عكاسي كه عكس پرسنلي بگيرم، كلي حواسم را جمع مي كردم تا موقع گرفتن عكس، پلك نزنم.
وقتي طرف عكس را مي گرفت و ما از عكاسي مي آمديم بيرون، همه مي گفتند و مي خنديدند، من اما همه اش نگران بودم كه نكند لحظه ي گرفتن عكس پلك زده باشم. تمام روز و فردايش، خودم را شكنجه مي كردم كه "اگه پلك زده باشي چي؟ "

اوج ماجرا وقتي بود كه مي رفتيم براي تحويل گرفتن عكس ها، لحظه اي كه مي خواستم پاكت عكس را باز كنم، همش خدا خدا مي كردم كه اگر اين بار عكسم درست چاپ شده باشد، از دفعه ي بعد حواسم را حسابي جمع مي كنم.

پاكت را كه باز مي كردم و چشمم مي افتاد به چشمان بازم در عكس ها، نيشم هم باز مي شد و نفس راحتي مي كشيدم.


نمي دانم چرا، ولي اين حس برگشته به من. ديگر عكسي در كار نيست، ولي نمي دانم چرا ان قدر خدا خدا مي كنم. نمي دانم چرا مي ترسم پلك بزنم. نمي دانم چرا فلاش اين دوربين لعنتي تمام نمي شود؟


چشمان بازم را به من پس بده. مي خواهم نيشم را باز كنم و نفس راحتي بكشم. راحت. راحت. راحت. پلك. راحت. راحت.راحت. راحت. پلك.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

در انتظار گودو

مامور زندان: تو آدم مذهبي اي هستي؟
زنداني: تا حالا راجع بهش فكر نكردم.
مامور زندان: خوبه، ما دو تا دستور ديني داريم:
اول اينكه: هميشه بدونيد كه هيچ كس براي نجاتتون نخواهد اومد.
دوم اين كه توصيه ي اولو جدي بگيريد.




از فيلم "فرار از زندان"


پ.ن: عنوان، نام نمايشنامه ايست از ساموئل بكت. "گودو" كسيست كه قرار است بيايد.. كسي كه قرار است نيايد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

يك


خوب، اين اولين سري از مجموعه ي "روان پريش ها" ست. قبلاً، اينجا راجع بهشان توضيح داده بودم. قرار است هر هفته با يكيشان آشنا شويد. اين ستون به مرور زمان، غني خواهد شد. هنوز نمي دانم چگونه. خلاقيت شما مي تواند نقش پررنگي را ايفا كند در كشف شخصيت اين ها. هدف من از ايجاد آن تفريح نيست، هرچند تفريح هم جزو جدانشدني آن خواهد بود.

عكسي كه مشاهده مي كنيد، مربوط مي شود به قانوم ( آقا+ خانوم) سابَك ميرفخرايي. متولد سال 1338 ورامين. ديپلمه.

من که مجنونم، تو مجنونم مکن


اين چند روزي كه ننوشتم، داشتم يه تغييراتي ايجاد مي كردم در خودم، و به تبعش در اين جا.
ديگه "امروز فهميدم" نمي نويسم. البته از نوشتن اين هيوده تا به هيچ وجه پشيمون نيستم.
مي خوام اين جا اعتراف كنم كه روزهاي زيادي در زندگيم هستند كه "امروز فهميدم" ندارند. مي خوام اعتراف كنم كه همه ي اين هيوده شبي كه نوشتم، دوساعت روش زور زده بودم كه يادم بياد امروز چي فهميدم. نتيجشو هم كه ديديد..
نه آقا! من نيستم..
خيلي فاصله دارم با كسي كه هرروز، چيز جديدي ياد مي گيره.
نوشتن رو ادامه مي دم ولي.
سلام.

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

آبي، خاكستري، سياه

"گاهی که خاکستری می‌شوی تکلیفت را با خودت نمی‌دانی. هیچ چیز خوشحالت نمی‌کند، از چیزی هم نمی‌رنجی، فرقی نمی‌کند که بعدش چه می‌شود. توی دلت می‌گویی به تخمم، و الکی به یک سایه ي پوشیده در رنگ نارنجی نگاه می‌کنی، یک باربی، یک سایة نارنجی که شبیه بوته گلپر روبروی اتاقت در گوادُر تکان تکان می‌خورد تا خیال کنی دنیا از حرکت بازنمانده، صبر داشته باش. قاچاقچی‌ات می‌آید. صبر داشته باش، قاچاقچی‌ات از پشت آن بوتة گلپر ظاهر می‌شود تا یک پاسپورت قلابی بدهد دستت. لبخند بزن، زنجیر طلا را از گردنت باز کن و بگذار توی دستش، پاسپورت را ورق بزن، به عکس خودت نگاه کن: «تف! این که شبیه من نیست!»

«تو خودت را شبیه این کن.»

چه جوری؟
گاهی بی آنکه هرگز به چیزی فکر کرده باشی خوابش را می‌بینی، و بعد هی از خودت می‌پرسی تعبیر این خواب چیست؟ حالت خوش نیست، بد هم نیست، ولی با یک کلمه یا یک تصویر شبت زیبا می‌شود، یا چنان در تلخی روزت غرق می‌شوی که دلت می‌خواهد دوباره بخوابی و به همان خواب برگردی.
نمی‌دانم چرا برگشته بودم به آن سال‌ها. یاد نامه‌ای‌ از پدرم‌ افتاده بودم که در شوق بازكردن‌ و خواندنش‌ می‌سوختم‌. "



* از رمان "تماماً مخصوص" ، عباس معروفي

پ.ن: عنوان، نام شعريست از حميد مصدق ( نه بابا )

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

بدون خيارشور

"قورباغه ي مايوس" ، ترجمه ي فارسي "Ice Pack" مي باشد. البته ترجمه ي خيلي فارسيش. "آيس" يك كلمه ي عربيه كه از ياس و مايوس و اينا مي آد و به همون معنا هم هست. "پك"، هم در فارسي قديم به معناي قورباغه بوده.


پ.ن: چيه؟ باور نمي كنيد؟ اين دو تا مثال رو ببينيد، باورتون مي شه:

1. ليك تو آيس مشو، هم پيل باش. ور نه پيلي در پي تبديل باش (مولانا)

2. تا كي همي درآيي و گردم همي دوي؟ حقا كه كمتري و فژاكن تري ز پك (خسرواني)

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

هيوده- بدون خيارشور؟


امروز فهميدم چرا روي تابلوي ورودي آيس پك نوشته شده "قورباغه ي مايوس".
فكر كنيد، واسه اونايي كه نمي دونن مي گم.

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

شونزه

امروز فهميدم اينا تو اين فيلماشون، تن هر قاتل و خونريز و معتاد و لاتي كه دارن، لباس سبز مي كنن!

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

پونزه- بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد


تــَگــَرگو داشتي؟

اول بارون بود و نم نم، بعد كم كم جدي شد و يهو شد تگرگ.

بعد هم تگرگ تند شد. تــَق تــَق تــَق تــَق تـَــتـــَتــَتــَتــَتــَق..

خيلي شديد بود. شيشه ها مي لرزيدن. ترسيده بودم. تــَتــَتــَتــَتــَتــَتــَق...

حس مي كردم الان سقف مياد پايين.

مي خواستم برم يه جايي كه در امان باشم، جايي نبود. هيچ جا.


امروز فهميدم ما آدما چه قدر بي پناهيم.

بي پناه بودم امروز.
بي پناه.




پ.ن: عنوان از اين شعر فريدون مشيري انتخاب شده.

چارده

شوكي امروز فهميد:
"اجسام از آن چه در آيينه مي بينيد، به شما نزديك ترند..!!"




پ.ن: و گاهي دورتر..

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

سينزده- به مقصد ِ ..

امروز فهميدم كي دوس داره كجاي اُتوبوس بشينه.
بچه ها صندلي برعكسا رو بيشتر دوس دارن.
پيرزنا صندلياي جلوتر رو.
جوونا سمت پنجره.
مامانا سر ِ صندليا.


(ايده ي ديگه اي داريد؟)

پ.ن: جواب سوال پست قبليو، مريم تو كامنتا گفته. با تشكر :دي!

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

دوازده- براي تو

امروز يكي از چيزايي كه قبلاً فهميده بودمو واسه يكي از دوستام تعريف كردم. از فهميدنش لذت برد. گفتم اين جا هم بنويسم، به اميد اين كه يكي دوتاتون كه نمي دونيد شايد..
يه قانوني تو رانندگي وجود داره كه مي گه راننده، موقع پياده شدن بايد درو با دست راست باز كنه (الان تصور كن، باس بچرخه آدم)، حدس بزنيد دليل اين كار به ظاهر مسخره چيه؟
خوب فكر كنيد ديگه، جالبه.

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

يازده- امروز نفهميدم

امروز فهميدم كه..
امروز آدم نفهمي بودم. چه جوري مي خواستم چيزي بفهمم؟
پيش مياد ديگه. درك كنيد.

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

دَه- برگرد، شايد هنوز داره نفس مي كشه..


امروز شجاعت فهميدن يه سري چيزا رو پيدا كردم و فهميدمشون.
بعضي وختا، آدم خودش نمي دونه چي كار كرده. مثل كسي مي مونه كه با ماشين مي زنه به يكي. اون وخ جرات نمي كنه پياده شه ببينه طرف مرده يا ز ِندَس.
امروز فهميدم براي فهم درست گندايي كه زدي، شجاعت زيادي لازمه. خيلي زياد.

هواي خانه چه دلگير مي شود گاهي..





بعضي وَختا، يهو به سرم مي زنه عاشق مردم بشم. بدجوري پايه مي شن گاهي. آدم راس راسي باور مي كنه كه مي تونه يه خبرايي بشه..



پ.ن: اين عكس رو ديروز گرفتم، سيزده به در- پارك چيتگر تهران

نه- كاري مونده كه نكردي؟

سريال "دارا و ندار" را ديديد؟
همه چي يك طرف، اين ديالوگ يك طرف:
(صحنه اي كه پليس، مبارك (خمسه) را به خاطر دعوايي كه توي خيابان كرده، دستگير كرده و حالا دارد بازجويي مي كند):
سروان: جرم اين آقا چيه؟
ستوان: جناب سروان! دعوا، اغتشاش، تشويش اذهان عمومي

سروان: اغتشاش؟ سطل آشغال هم آتيش زده؟
همراه خمسه (اويسي): نه جناب سروان! اين چه حرفيه؟ اينا خانواده ي آبروداري هستنن. از اين كارا نمي كنن.



از همه ي كسايي كه تو اين سريال بازي كردن حالم به هم مي خوره. امروز فهميدم "لجن" يعني چي. گه ِ مطلق يعني چي.

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

هشت- تو شباي نااُميدي..

عيد امسال واسه من مثل پنج شنبه، جمعه اي بود كه هي پشت سر هم تكرار مي شد.
امروز فهميدم كه اُميد بيخودي بـِش بسته بودم.
به معناي كلمه، تـُهي بود.
تـُهي.

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

كدومش؟


" خوشبختي ِ انتزاعي ، بهتر از خوشبخت نبودن است."
يك روز قشنگ باراني- اريك امانوئل اشميت





نمي دونم. دارم بهش فكر مي كنم. بهتره واقعاً؟

هفت و چهار- مرگ ِ موش

امروز فهميدم كه باس سريعاً خودمو واسه مرگ آماده كنم.
خيلي ضايَس كه با اين همه اِدعا، ازش رودَس بخورم.
باس عجله كرد.
ديره.

۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

شيش و پنج- بـُكـُش راحتم كن

گوينده ي اخبار داشت با ا.ن گفت و گو مي كرد. موضوع بحث "سفرهاي نوروزي و جاده ها و .." بود. بعد، گوينده از ا.ن پرسيد كه چه طور مي تونيم ميزان تصادفات رو كاهش بديم؟
ا.ن هم جواب داد كه: " واقعاً وضعيت ما در اين مورد خيلي هم خوبه. چون بين آدم هايي كه روزانه تو جاده ها رفت و آمد مي كنن، بيشترشون به سلامت عبور مي كنن و كمترشون دچار سانحه مي شن"



امروز فهميدم چي مي شه كه به يه كشور مي گن : " عضو جهان سوم"

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

پنج- يك قدم غافل شدم، صدسال راهَم دور شد




رفته بودم عطر بخرم، دماغ گرامي از عطر اول به عطر دوم error داد و خلاص. همه ي عطرا بوي همون عطر اولو مي دادن. دماغه فهميده بود بهش احتياج دارم، هول شده بود كه چه جوري مي تونه خودشو دريغ كنه.


چه قدر رفتارش آشنا بود. بعضي آدما اين جورين. فهميده بودم اينو. يادم رفته بود. امروز دوباره فهميدم.

چهار- حرف دلتو بزن

رفته بودم فيلم بخرم، يه پسره هم اون جا بود فيلم مي خواست.
به فروشنده هه گفت: آقا! من يه فيلمي مي خوام كه رويكرد طنز داشته باشه.
بعد آقاهه، چند تا فيلم طنزقوي بهش معرفي كرد. منم توجهم جلب شده بود كه ديدم يهو پسره گفت:
نه آقا، اين جوري نه! چه جوري بگم؟ طنز قوي ديگه. يه چيزي تو مايه هاي american pie !!



نمرديم و معني "رويكرد طنز" رو هم فهميديم!
هيچي ديگه! امروز همينو فهميدم، مفهوم "رويكرد طنز" رو.

۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

سه

امروز فهميدم كه يه چيزايي رو اون وقتي كه بايد مي فهميدم، نفهميدم.

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

دو

امروز فهميدم كه زمان، خيلي چيزا رو نجويده قورت مي ده.
حالا تو هي بدو دنبالش.
قورت داده، رفته پايين.
بايد تو گُه دنبالش بگردي.
اونم كه ديگه اون نيست،
گُه شده.

يك- ولش نكن تو رو خدا

امروز عميقاً فهميدم كه آنتي بيوتيك را بايد تا پايان دوره ي درمان، نوش جان كرد.
هفته ي پيش گوش راستم عفونت كرده بود، آنتي بيوتيك را تا آن جا خوردم كه گوشم ديگر درد نكند! (مايه ي ريزش آبروست واقعاً).
حالا امروز مغز عزيز، به عرضم رساند كه يك جاييت درد مي كند.
مراجعه كه كردم ديدم دقيقاً همان عفونت و همان بيماري، براي گوش چپم اتفاق افتاده.
عيب نداره، تجربه شد. ياد گرفتم، فهميدم!

۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

سه - ندانستن عيب نيست

مامان: دخترم! يه سوال خيلي وقته كه ذهن منو اشغال كرده.
من: خوب بپرس مامان.
مامان: مي خوام بدونم من مادر ِ توام يا تو مادر ِ من؟



پ.ن:
):

۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

اضافه مي كنيم!

تصميم گرفتم چيزهايي به اين جا اضافه كنم.
هنوز درست نمي دانم چه چيزهايي،
دو موردش را كه قطعي شده مي گويم:
اول اضافه كردن ستونيست به نام "امروز فهميدم"، كه قرار است هر روز در آن بنويسم كه آن روز چه چيزي ياد گرفتم. دليل اصلي اضافه كردن اين ستون، اين است كه به خاطر وبلاگم هم شده، هر روز چيزي هر چقدر كوچك ياد بگيرم..

دوم، اضافه كردن ستون "روان پريش ها"ست. "روان پريش" به نقاشي هايي گفته مي شد كه من در دوران دبيرستان مي كشيدم، وقت هايي كه حالم خوب نبود. روان پريش، دختريست كه مقنعه سرش است، اما سيبيل مردانه دارد (خوب، روان پريشند ديگر!حالت عادي ندارند كه)حالا باهم آشنا مي شويد. سعي مي كنم هفته اي يكي بكشم و بگذارم اين جا، چه روزي اش را هنوز نمي دانم.
فعلن همين دوتا را داشته باشيد، تا بعد..


پ.ن: با تشكر از نرگس عزيز و عذرخواهي بابت تاخير.

۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

دو

SMS ــ‌ ِدوست مينا: بی اجازت دفتر 365 برگ جدیدتو دادم به خدا تا بهترین تقدیرو برات نقاشی کنه, سال نو مبارک

جواب مينا: عيبي نداره، ولي ديگه بي اجازم كاري نكن! شايد من واسه اون دفتر برنامه ي ديگه اي داشتم!!

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

بهار مبارك!

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

سه و يك - چشم و گوشم آرزوست

گزارشگر تلويزيون: آقاي ا. ن شما امروز در مجلس حضور داشتيد. جلسه رو چه طور ديديد؟
ا. ن: با چشمام ديدم، با گوشام شنيدم.




پ.ن: اگه با چشاي خودم نمي ديدم، باور نمي كردم.

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

براي آبي كه نخوردم..

گوشم خيلي درد مي كرد.

داشت منفجر مي شد.

هي از اين پهلو به اون پهلو مي شدم تا شايد خوابم ببره.

درد لعنتي نمي ذاشت.

خسته شده بودم، مثل بچه كوچولوهايي كه نمي تونن درد تحمل كنن، بغض كرده بودم.

هي به خودم گفتم:‌آخه دختر، مگه غير از اينه كه تو، تو زندگيت درداي خيلي وحشتناك تري رو تحمل كردي؟ هان؟

درد تن كه چيزي نيست، خوب مي شه.

ولي نمي دونم چرا، هرچي بيشتر بهش فكر مي كردم، بغضم بيشتر مي شد.

بعد تو بدون اين كه در بزني، اومدي تو.

فكر كرده بودي خوابم.

فكر كرده بودي بايد ساعت 12 كپسولم رو بخورم. بيدار مونده بودي كه بهم بديش.

بهت گفتم كه خوردمش.

داشتي مي رفتي بيرون كه آروم گفتم : مرسي بابا!

شنيدي اما.

گوشم ديگه درد نمي كرد. بغضم شد چند تا قطره رو بالش.

بعد هم خوابم برد و تمام شب، خواب يه كپسول سفالكسين500 رو مي ديدم كه از تو بستش دراومده و داره پرواز مي كنه تو اتاق. سرگردون و غمگين..

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

به من نزديكه، همون قدر كه تو از من دوري


LCDــِ گوشيم كه دوباره شكست، فهميدم اوضا داغونه.
فهميدم، اگه حواسمو دُرُس حسابي جمع نكنم، امروز فرداست كه بَـقيَم هم بشكنه.
خطر خيلي نزديكه.
اون قدر نزديك كه نمي بينمش.
نزديك تر از گوشي م،
و نزديك تر از LCDـــِ شكستَش.






*عنوان از حسين پناهي.

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

كي بود، كي بود، من نبودم..

بابابزرگم هميشه مي گفته كه:
" تو تاريكي مي شينم، روشني رو مي پام"





اين همون چيزيه كه بهش مي گن: ارثيه

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

يك



"ص.ص.ص"


اين چيه؟

ديديش.

هزار بار ديديش.
چي بود؟

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

يك

به اين نتيجه رسيدم كه گرفتن ليسانس، از گرفتن ديپلم خيلي آسان تر است.
من در هتل پنج ستاره ي شهيد بهشتي درس مي خوانم.



خر تو خره. بدجور.
مي ترسم.

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

تركيبيات

واقعيت اينه كه گاهي، تو اين فيلم هاي مزخرف گيشه اي هم حرفاي جالبي زده مي شه. آره . تو اين فيلم "پسر تهروني"، يه جا يكي برمي گرده به اون يكي مي گه:
"يه جوري مي زنمت كه عشق و گـُه ِ ت قاطي شه"



يه جوري زد كه عشق و گـُهم قاطي شد.
بدجوري زد.
تموم شد، نه؟

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

دو

خانم چادري، اومد تو ايستگاه اتوبوس بشينه رو صندلي كه يـهو ديد روي صندليه نوشته: "مرگ بر خ..".
خودشو كشيد عقب و يه جوري كه بقيه بشنون گفت : "خاك به سرم، استغفرالله".
يه جوري كه من برگشتم سمت صندليه، ببينم چي روشه!
خانومه رفت عقب و تصميم گرفت صندليه رو تحريم كنه. يه جوري كه همه ببينن داره چي كار مي كنه.
چند دقيقه بعد، ديد خيلي خَستَست. اومد جلو، يه جوري كه هيچكي نبينه مثلاً. يه نگاهي به جمله هِه كرد و با كونـِش، مُهر تاييد زد به هر چي نمي خواست..

يك- مي شه بابايي

پله ها رو كه اومديم بالا، رسيديم جلو در خونه، دست هممون پر بود. بابا گفت: كاش در ِ بالا هم ريموت دار بود!

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

ما تمام مي شويم/ نمي شويم

دخترك: يعني تو واقعاً داري مي ميري؟
پيرمرد: من؟ نه عزيزم! اين حيوونان كه مي ميرن، من مي رم اون دنيا..





تو يه فيلمي بود كه بچه بوديم مي ذاشت، صاحاب اسباب بازي فروشي داشت مي مرد. اسمش يادم رفته.

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

قطره تویی ، بحر تویی ، لطف تويي، قهر تويی، بيش ميازار مرا







اين روزها، خيلي به مرگ فكر مي كنم. راستش را بخواهيد، من هنوز به اعتقادات درست و حسابي نرسيدم. يعني هنوز مانده ام در همان اولين سوال: "خدا وجود داره؟"



اين گونه است كه براي آدمي مثل من، فكر كردن به مرگ، مثل اين مي ماند كه يك اديب را بفرستي به اُتاق عمل، براي جراحي قلب باز..


فكرهايم در اين باره، تقريباً به نتيجه ي خاصي نمي رسند. تنها چند جمله كه آن هم فقط در مقام حرف است و در عمل خدا عالم است چه شود..


تنها يك چيز هست كه نسبت به بقيه ي افكارم از آن مطمئن تر به نظر مي رسم. اين كه اگر خدايي وجود داشته باشد، بايد براي هر كس، همان باشد كه آن فرد فكر مي كرده خدا آن گونه است. مثلاً اگر فردي فكر مي كند كه بايد هميشه،‌تمام موي خود را بپوشاند و اگر روزي، يك تار مويش بيرون بيايد، در جهنم او را از همان تار مو آويزان مي كنند، خوب بايد تمام موي خود را بپوشاند و اگر روزي يك تار مويش آمد بيرون، در جهنم از همان تار مو آويزانش كنند.


اگر كسي هميشه فكر كرده كه خدا، بايد موجود عميقي باشد كه درگير مسائل سطحي نيست، خوب خدا بايد براي او عميق باشد، آن قدر عميق كه بشود مثل همان كه در تصور آن آدم بوده.


يا مثلاً اگر كسي در زندگي ظلم هاي زيادي ديده و همه را تحمل كرده، به اميد آن كه خدايي هست كه بزرگترين ويژگيش "عدالت" اوست، پس از مرگش، بايد خدا براي او خدايي باشد كه بزرگترين ويژگيش عدالت اوست. عادل، درست به اندازه ي اشك هاي شبانه ي آن آدم..


من همين را مي دانم و بس. يك مطلب طنز هم جايي شنيدم كه شايد آوردنش اين جا، خالي از لطف نباشد:

" آدمي بوده كه هميشه سعي مي كرده عبادت كنه و مثلاً واسه آخرتش توشه و اين حرفا. بعد كه به پيري مي رسه، مي شينه با خودش حساب مي كنه و مي بينه اونقدر كه دلش مي خواسته، توشه جمع نكرده. اينه كه تصميم مي گيره باقي عمرشو ترك دنيا كنه و فقط نماز بخونه. وقتي مي ميره، خدا نامه ي اعمالشو نگاه مي كنه و مي گه :" خوب،‌تو 5/3457ركعت نماز خوندي"
آدمه تعجب مي كنه و مي گه: " خدايا! خيلي بيشتر بود، ولي حالا قابل شما رو نداره. اما اگه مي شه لطف كنيد بگيد حكمت اون نيم ركعت چيه؟ 5/3457 ركعت؟
خدا مي گه: "آخه اين اواخر عمر، تو خيلي عجله داشتي واسه عبادت، گاهي جهت قبله رو كاملاً درست واي نميستادي. اين بود كه تعداد ركعت هات رو در سينوس ِ آلفا ضرب كرديم.."



من همين را مي دانم و بس.










۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

باید بشه..

"این یک کلمه ی قصار نیست. یک واقعیته. آدم بر حسب اتفاق به دنیا می آد، ولی وقتی به دنیا اومد مرگش قطعیه. انسان هست، تولد هست و مرگش هست که دیگر انسان نیست. خاطره ای هست. اونهایی که الگوی زندگی ما بودند، می دونستند چه می کنند. اونها به مرگ فکر نکردند. به زندگی فکر کردند و چه خوبه که ما هم بتونیم به اونجا برسیم. مرگ برامون وجود نداشته باشه. در حالی که قاطعیت وجودش بیشتر از زندگیه، عملا وجود نداشته باشه. یعنی طرد بشه. اهمیت و ارج زندگی در همینه که موقته. اینه که تو باید جاودانگی خودتو در جای دیگری نشون بدی"
احمد شاملو

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

مي دونم مي بينمت، يه روز دوباره







صبا زنگ زده به گوشيم. مي گه سلام و من از صداش مي فهمم كه اتفاق وحشتناكي افتاده. به جاي جواب سلام، ازش مي پرسم: صبا چي شده؟ مي گه: ببخشيد كه بهت مي گم، ولي بايد باهات مشورت كنم. مي گم: صبا تو رو خدا! كسي مرده؟؟
مي گه: آره..
يه لحظه چهره ي همه ي مامان، باباهايي كه مي شناسم مي آد جلوي چشمم و به خودم مي گم: باز كي؟..
همه ي جراتم رو جمع مي كنم و با صدايي كه از ته حلقم در مياد، مي پرسم: كي صبا؟



ميگه: سارا.
-كدوم سارا؟
-محمدي
-چي؟
سكوت. شوكه شدم. اصلاً نمي فهمم چه شده.
-مي شناختيش؟
-اي خدا.
سكوت. گريه م نگرفته. سرم داره منفجر مي شه اما.
-وااااااااااااي. واااااااااي. اي وااااي. اي واااااااااااااي. چرا صبا؟



-تصادف كرده.
اشكام آروم آروم شروع مي كنن به ريختن.
خوب الان بايد چي كار كنم؟ يعني چي شد؟ بازم از جايي خورديم كه فكرشم نمي كرديم. باز كم آورديم. بازم ريده شد به همه چي. به همه چي.
مي گه: ساقي خيلي باهاش رفيق بود، چه جوري بگيم بهش؟
نمي دونم. همين طوري كه دارم با صبا حرف مي زنم، سالنامه رو پيدا مي كنم و دنبال عكسش مي گردم. نگاش مي كنم و بغضمو مي خورم. مي گم: ما كه پيشش نيستيم، به مامانش زنگ بزنيم بگيم آروم آروم بهش بگه.
مي گه: باشه، الان زنگ مي زنم.
مي گم: فقط بگو حتماً امشب بهش بگه، چون آدمايي هستن كه حتي خبر مرگ رو هم اس ام اس مي كنن واسه هم و ممكنه شوكه شه.
هي يه سري حرفو تكرار مي كنيم و هي تكرار مي كنيم. من مي ترسم از قطع كردن تلفن. مي ترسم از هجوم سكوت. مي ترسم ازنگاه كردن به عكسش. مي ترسم از فكر كردن. مي ترسم از فكر نكردن.
قطع كه مي كنم، مامانُ مي بينم كه گويا خيلي وقت بوده كه اومده به اتاقم . مي پرسه: دوستت بود؟
نمي دونم چي بگم. دوست يعني چي؟
مي گم: آره مامان.



نمي خوام راجع بهش حرف بزنم كه مجبور باشم هي بگم :" بود، بود، بود،‌بود...."
بود. ديگه نيست. ديگه "بود". ديگه از اين به بعد "بود".
واي. چه قدر خوابم مي اومد. نمي خواستم بيدار بمونم. شايد اگه مي خوابيدم، فردا كه پا مي شدم مي فهميدم همش كابوس بوده. بعد مي گفتم :"آخيش! خدايا شكرت"
دفعه ي بعد هم كه مي ديدمش مي گفتم: " لعنتي، يه شب تا صبح خوابتو مي ديدم. اونم خواباي مزخرف"
بعد اون مي خنديد و مي گفت :" حالا چي ديدي مثلاً؟"
شايد مي شد. رفتم تو تختم. چشمامو بستم و اول اون عكس سالنامه اومد جلو چشمم و بعدش هم يادم افتاد كه وقتي ما سوم راهنمايي بوديم و اونا دوم، من و ياسمين يه چوب پيدا كرده بوديم كه وقتي حالمون خوب نبود، باهاش به حالت مسخره بازي و آروم،‌ آدما رو مي زديم و بعد يادم اومد كه چند بار هم سارا و سيما رو كه زنگ تفريحا با هم كل حياطو چند بار دور مي زدن، با همين چوبه زده بوديم. فكر كنم دفعه هاي اول خنديده بودن. اما يه بار واقعاً دردش اومده بود و يه چيزي گفت بهم كه يادم نيست چي بود. هر چي فكر مي كنم يادم نمياد. اومده بود جلو چوبو ازم بگيره؟ نمي دونم. مي خواست اونم يكي بزنه؟ نمي دونم. من چوبو بهش داده بودم؟ نمي دونم. اون زد؟ نمي دونم. نمي دونم. نمي دونم. ولم كن. نمي دونم. مي خوام بخوابم. تو رو خدا ولم كن.
هرچي سعي مي كنم، نمي تونم بخوابم. واي. هي واي. به خودم مي گم: " شايد خوابشو ببيني. خواب ببيني كه حالش خوبه. اون وقت فردا كه مي ري پيش ساقي، به جاي سكوت و سكوت و نمي دونم، يه چيزي داري بهش بگي.."
نشد. تا صبح بيدار بودم و عرق سرد و گردن درد و فكر فردا يه لحظه ام ولم نكرد.
كل ديروزُ پيش ساقي بودم و امروز، هي يادم مي رفت قضيه رو و زندگي شكل هميشه مي شد. بعد به قول سنتوري، واقعيت تالاپ مي خورد تو كَلَّم. مي گن: فراموشي، دفاع طبيعي بدنه، در مقابل رنج. سيستم دفاعي من، تناوبي كار مي كرد و بالاخره، يك ساعت پيش وقتي صداي فرهاد رو شنيد، به طور كل از كار افتاد."دلم از تاريكي ها خسته شده، همه ي درها به روم بسته شده.."
مي رم بخوابم. خيلي خسته ام. گردنم زير بار اين فشارها كج شده. كاش كسي پيدا شه و قصه اي بگه واسم. قصه اي كه توش شيره خرگوشه رو نخوره. گرگه بره ها رو نخوره. كدوقلقله زن نتركه و پيرزن گير گرگه نيفته. من دلم يه قصه اي مي خواد كه تهش بفهمم هيچ وقت حتي به شوخي،‌ كسي رو با چوب نزدم و يا حداقل اين كه اگه زدم اونم زده. كاش زده باشه. كاش زده باشي رفيق.



كاش خوب باشي..

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

الان مي فهمم اون جمله ي رضا اميرخانيو تو كتاب ِ"من ِ او".مي گفت:
"تو اين مدت از خودت جُم نخوردي"

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

سوتي- سه

مينا با آقاي هنرور كلاس داشت. (براي دوستاني كه نمي دانند بگويم كه آقاي هنرور، معلم عربي كنكور هستند)
وقتي از كلاس برگشت، خسته بود و من هم خسته بودم. با هم تصميم گرفتيم دمي بياساييم و فيلمي تماشا كرده و حظي ببريم!
فيلم را گذاشتم تو دي وي دي پلير و رفتم تو اُتاق كليپسم را پيدا كنم كه گويا كمي طول كشيد و صداي مينا درآمد:
" واي مهسا! من اصلاً حوصله ي مُعطـَل شدن ندارما"


من:" بله!! فرمايش شما صحيح، مُعطَلـتون نمي كنم!!"


پ.ن : چه مي كنه با آدم اين عربي كنكور.
و چه مي كنه با آدم..

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

اعصابمو به هم بريزي كه چي؟ شيطونُ لعنت كن و بگير بشين



من اصلاً مخالف ساختار شكني نيستم. اما فكر مي كنم بهتر است وقتي ساختار را بشكنيم كه حرفي براي گفتن باشد، نه اين كه صرفاً بشكنيم براي تنوع. نظرم راجع به فيلم "شبانه" دقيقاً همين است كه صرفاً يك ساختاري را شكسته، بي آنكه حرف خاصي داشته باشد. از همان ابتداي فيلم شخصيت پردازي افتضاح توي ذوق آدم مي زند. شخصيت هاي كليشه اي: آدم هاي مطلقاً خوب (تريپ جبهه..) ، آدم هاي مطلقاً بد (سيگار، بيليارد) و مثلاً شخصيت اصلي كه گير كرده بين خوب و بد!! اي بابا! حالا خوبه ساختارشكني كردي شما!
يك چيزي كه من نمي فهمم، كاركرد "پيغام گير" است در فيلم هاي ايراني. انگار پيغام گير براي اين است كه تو بنشيني پاي تلفن و گوش بدي به پيغام كسي كه نمي خواي باهاش حرف بزني!
تقريباً در هر فيلمي كه پيغام گير هست، اين جملات را مي شنويم "ببين فلاني! مي دونم خونه اي. گوشيو بردار مي خوام باهات حرف بزنم!!!"
يك جاي فيلم هم اميرحسين صديق به هديه تهراني مي گويد:" از خانومي به زيبايي شما، اين رفتار بعيده!!"====> تو خود حديث مفصل بخوان..
حالا همه ي اينا به درك! از سالن كه خارج مي شي، اون صندوقاي نظرسنجي كوفتيو مي بيني كه سه تا گزينه جلوت گذاشته:
  1. خوب
  2. بسيار خوب
  3. عالي

دم ِ اون آدم گرم كه روي "عالي" خط زده بود و بزرگ نوشته بود "گـُه"

واقعاً گـــــــــــــــــــــــُه!!

پ.ن:

  1. كسي مي دونه اين فيلم چرا چند سال توقيف بوده؟ اگر مي دونيد به ما هم بگيد و مژدگاني دريافت كنيد.
  2. عنوان، شعر ياس مي باشد با مقدار زيادي تغيير!
  3. عكسش رو هم اونايي مي فهمن كه فيلم رو ديدن، ولي خواهشاً نرين ببينين..



۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

غروب ِ آبي


قبلاً كه اوضاع قرمز نبود، بازي استقلال و پيروزي بايد مساوي مي شد تا اتوبوس ها سالم بمانند.

حالا، اوضاع قرمز است و اتوبوس سالمي هم نمانده كه نگران باخت يك تيم باشيم!!

پس همان بهتر كه هيجان را به فوتبال برگردانيم و در مجموع، خسته اما با لبخند به خانه برگرديم و انقدر ذوق بزنيم از برد تيم مثلاً محبوبمان كه يادمان برود همه چيز را. مطلقاً همه چيز را.
پ.ن: بنده پرسپوليسي مي باشم. برد هم حقمون بود. ولي نمي دونم چه جوريه كه همه چي چيني شده! حتي برد تيم مورد علاقت.

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

دیالوگ - یک

مامان: مهسا دیگه از دستت خسته شدم! تُخمت همش مال دوستاته!

من: بله؟؟؟!!

مامان: جدی می گم. تخمت مال اوناس، قُد قُدت مال ما!



پ.ن : نمردیم و علناً رفتیم قاطی ِ مرغا!

۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

قهقهه

خنده ی هیستریک ِ من از گریه غم انگیزتر است!

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

صدا، همون صدا بود

چند سال پيش، يك روز نشسته بودم توي حال و كتاب مي خواندم. تلويزيون روشن بود و داشت "سيماي خانواده" نشان مي داد. بعد یک کلیپ عکس پخش کردند که یک آهنگ رویش بود. همين طور كه آهنگ پخش می شد، احساس كردم يك چيزي دارد ته وجودم وول مي خورد. نمي دانستم چيست، اما انگار جرياني بود كه از ته دل (همان جایی كه گاهي حس مي كنيم يكهو مي ريزد پايين) آغاز شده بود و حالا داشت همه جا پخش مي شد. واقعاً حس عجيبي بود. جريان آمد بالا توي گلويم، اما تبديل نشد به بغض. تبديل نشد به صداي خفه شده، به حرف نگفته. از گلويم عبور كرد و آمد بالا توي چشمهايم و خيلي آرام از چشم هايم جاري شد. آرام و بي صدا. خيره شده بودم به يك نقطه و فكر ها آرام از جلوي مغزم عبور مي كردند، اما انگار نمي توانستند به من آسيبي برسانند. انگار این نوا مرا محافظت مي كرد از هر نوع شكنجه ي افكار. آرام نشسته بودم و كتاب دستم همان صفحه اش باز مانده بود. تجربه ي فوق العاده اي بود و در آن زمان نياز شديدي به همچين چيزي داشتم. به چيزي كه از من در مقابل خودم دفاع كند، اما بعداً پشيمان نشود از اين دفاع. چيزي كه غمم را درك كند، اما نخواهد كمكم كند و انگار اين نوا، مي فهميد.
بعد از آن، ديگر اين تجربه پيش نيامد. امروز دوباره حس كردم كه چقدر دلم مي خواهد يك چيزي ته دلم -يعني همان جا كه گاهي يكهو مي ريزد پايين- وول بخورد.
مي دانم كه آن نوا، ديگر" آن نو"ا نيست. اما هميشه نوايي هست كه از تو دفاع كند و بعداً هم پشيمان نشود.

من الان به دنبال آن مي گردم.

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

تن ِ آدمی شریف است، به جان آدمیت

تصویر مقابل شما، لوگوی روزنامه ی تهران امروز می باشد که "عامل فساد و فحشا" معرفی شده. روزنامه نه، خود لوگو عامل بوده. بگویید چرا؟ گویا این لوگو تصویر یک زن را تداعی می کند که همان فساد و فحشاست دیگر!!
چی شد؟ ندیدی زنه رو؟ دقت کن دلبندم! نیمرخ وایساده. بازم ندیدی؟ خوب..
مجبورم خودم بگم..
نقطه ی "ز" سر عامل فحشاست.
کفِت برش خورد از این دقت و تیزبینی مسئولین؟ از این بی توجهی به ظواهر امور و دقت کردن به باطن هر چیز، حتی یک لوگوی ساده؟
برو حال کن حالا.



قبول نداری؟

می دونی؟ این سخته که تو از یه چیزی دور باشی، اما سخت تر از اون اینه که فاصلت باهاش کم باشه و نتونی همون فاصله ی کمو بری جلو. چرا؟ چون به اندازه ی کافی خوب نیستی...

از فیلم چاپلین

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

هدیه ی سال نو؟

باز ما رفتیم موهامونو کوتاه کردیم و کسی ساعتشو نفروخت!!
دوباره ما کچل شدیم و یکی دارای بند ساعت..




پ.ن: با تشکر از دِلا، جیم، کتاب ادبیات دوم دبیرستان و تمامی کسانی که ما را در ساخت این مجموعه یاری کردند

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

انصاف بده..


اصلاً فرض می کنیم که زندگی لطفیست که خدا در حق ما انجام داده.
قبول داری که وقتی کسی به تو لطف می کند، تو می توانی آن را قبول یا رد کنی دیگر؟
خوب!
تکلیف آدمی که دیگر این لطف را نمی خواهد چیست؟
چرا باید برای این انتخاب سرزنش شود؟
.
.
.
.
.
.
من حق خودکشی را برای انسان محفوظ می دانم.

بدون شرح- یک

خودکشی در سوئیس ممنوع شد!!

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

همه چی که دماغ نیس!

قبل از عمل:
بعضی چیزها و کس ها را دوست داشتم، چون موضعشان مشخص بود. یعنی یا بودند یا نبودند. تو را گول نمی زدند و به تو خیانت نمی کردند. اگر بودند، یعنی واقعاً هستند نه این که فقط تو فکر می کنی که هستند و برعکس..
مثال انسانیش را کنار می گذارم و بسنده می کنم به یک چیز:
برق!
برق همیشه یا بود، یا نبود. یعنی اگر یکی می خواست قصه بگوید، برق یا تو "یکی بود" بود و یا تو "یکی نبود"!!
همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت، تا این که...


بعد از عمل:
همان شنبه ی کذایی (پست قبلی) روزی بود که من فهمیدم حتی برق هم دیگر نه هست و نه نیست. مثل بیشتر چیزها..
می دانید چگونه فهمیدم؟
عصر که بابا آمد خانه و کِیس را باز کرد، دیدیم منبع تغذیه اش سوخته..
بعد فهمیدیم که نصفه شب ِ دیشب (یعنی جمعه) برق ناگهان دچار نوسان شده و زده این کِیس ما را که توی برق بوده جزغاله کرده!!
حالا اون به درک!
منبع تغذیه هم زده مادِربرد را سوزانده و اینا..
خلاصه این که، گفتم بدانید بد نیست هراز چندگاهی آدم دسته بندی هایش را رِفرِش کند، قبل از این که دسته بندی ها آدم را رِفرِش کنند!
امتحان کنید.
می اَرزه..


با زرد هماهنگم کن استاد..

فکر می کنم که وقتی در این باره با دکتر کاتز صحبت کردم، حق داشت بگوید که جن.. دیدن کسی فقط به دید بیننده مربوط می شود. آقای هامیل که از هر آدم هم سن و سال خودش بیشتر زندگی کرده، لبخندزنان برایم شریح کرد که هیچ چیز سفید سفید یا سیاه ِ سیاه نیست و سفید گاهی همان سیاه است که خودش را جور دیگری نشان می دهد . سیاه هم گاهی سفید است که سرش کلاه رفته. وقتی آقای دریس چای نعنایش را آورد، نگاهی به او کرد و گفت:" تجربه ی کهنه ی مرا باور کن". آقای هامیل مرد بزرگی است، اما روزگار نگذاشته است که بزرگ باشد
زندگی در پیش رو
رومن گاری
پ.ن: عنوان از حسین پناهی

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

اما او سبز بود و گرم، که افتاد..


بیدار شده ام، تلاش های من برای خواب دوباره با شکست مواجه می شود و به ناچار بلند می شوم. بعد از مراحل اولیه و قبل از صبحانه به اتاقم برمی گردم و کامپیوتر را روشن می کنم و می نشینم روی صندلی. منتظرم بالا بیاید که می فهمم گویا کامپیوتر منظور مرا متوجه نشده و هنوز خاموش است. دوباره پاو ِرش را می زنم و منتظر می مانم.
" ای بابا... کی برق اینو قطع کرده؟ "
بلند می شوم و برقش را چک می کنم!

دوباره روشن می کنم...سه باره!
می گویم شاید چون برق وصل است روشن نمی شود. برق را قطع می کنم.. دوباره.. نه!
یا ابوالفضل!!! نـــــــــــــــــــــــــــــــه!!!
نمی خواهم باور کنم چه شده!
با خود می گویم شاید چون بار اول روشن نشده، الان دیگر نمی تواند از حرفش برگردد.
ولش می کنم. از اتاق بیرون می روم و به خودم و خودش فرصت می دهم تا این خاطره ی تلخ را فراموش کنیم.
صبحانه می خورم و برمی گردم به اتاق! اصلاً به روی خودم نمی آورم که اتفاقی افتاده! مثل همیشه روشنش می کنم و می نشینم.
"واقعاً که!! هرچی من به روی خودم نمی آرم، تو از رو نمی ری! خجالت بکش"
دوباره پاور را فشار می دهم..
نه! مثل این که لج کرده..
سعی می کنم موضعم را عوض کنم:
" ببین رفیق! آخه چرا این جوری می کنی؟ حالا تو یه اشتباهی کردی اون اول صبح روشن نشدی! اما الان خیلی چیزا عوض شده، من باید ببخشم که بخشیدم! بیا همه چیزو از نو بسازیم.."
پاور رو فشار می دم..
"اه! آشغال! کثافت! گُه! فکر کردی کیی؟؟ ! خاک بر سر کثافتت"
دوباره پاور رو فشار می دم..
ده باره پاور..

"الان که فکر می کنم می بینم تقصیر من بود! نباید این طوری باهات صحبت می کردم. منو ببخش"

دوباره پاور..
"باشه، ولی یادت باشه خودت خواستیا! مادرتُ به عزات می نشونم جوجه "
دوباره پاور..
...
این ماجرا حدود یک ساعت ادامه داشت!!
خلاصه این که اینا رو گفتم که بگم این کامپیوتر ما فعلاً پُکیده. ایشالا که امشب درست می شه (رویاپردازی)، اما اگه نشد یه چند روزی نیستم.
سعی می کنم سه شنبه از دانشگاه آپ کنم. راستی، از "ماجراهای من و رانندگی" یه عکس جا مونده بود که الان براتون می ذارم. می دونید معنی این تابلو چیه؟
" پایانِ
تمام ِ
محدودیت ها"
اگه جایی دیدین، ما رو هم خبر کنین..


پ.ن: عنوان از استاد قیصر امین پور، و مخاطبش کامپیوترمه!!

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

از بد ِحادثه

از بد حادثه، دوره های به پوچی رسیدن و حال هیچ کاریو نداشتن من، دقیقاً منطبق می شه رو امتحانا!
آخه چرا من ؟
:دی!

اعتماد به نفس در 24 ساعت


مینا: هرموقع حس کردی واقعاً کار بزرگی تو زندگیت نکردی، یادت بیار که اولیش اینه که همیشه واسه من الگو بودی.
من: وااا! من که کاری نکردم که تو بخوای الگوبرداری کنی.
مینا: خوب همین دیگه! نشنیدی می گن ادب از که آموختی؟ از بی ادبان!


پ.ن: مستحضر هستید که کلاً مزاح می کردیم دیگه؟ :دی!

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

راه کار

من و مینا تصمیم گرفتیم برای جلوگیری از حرص خوردن های بابا، یک سیم اتصال به زمین بهش وصل کنیم!

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

هفت- حکایت شوفر شدنِ من 2

امروز آخرین جلسه از جلسات پنجگانه ی علائم راهنمایی و رانندگی را گذراندم. نکات جالب این جلسه را به حضور می رسانم :دی!

1-معلم: بچه ها موقع رانندگی حق خوردن و آشامیدن نداریم.
یکی از بچه ها: استاد! حق ِ کشیدن چی؟!

2-یکی از بچه ها: استاد ما یه فامیل داشتیم که راننده بود! بعد انقدر مهارت داشت که موقع رانندگی، رو صندلی چهارزانو می نشست!

3-معلم: موقعی که دارید پارک می کنید راهنمای راست می زنید. اما موقعی که دارید از پارک در می آید راهنمای راست می زنید!
بچه ها: استاد هر دو موقع راهنمای راست؟
معلم: نه دیگه، فقط موقع پارک کردن
(خنده ی بچه ها)
بچه ها: اِاِ! پس قبول دارید الان اشتباه گفتید دیگه؟
معلم:نه! اصلاً


4-معلم: موقع ترمز باید پنجه ی پا روی پدال باشد و کف پا روی آسفالت!!!

5-معلم:بچه ها ما از این نظر باید به کشور خودمون افتخار کنیم که می شه گفت بر خلاف کشورهای دیگه ما اصلاً آلودگی صنعتی نداریم. می دونید چرا؟ چون ما اصلاً صنعت نداریم!

6-معلم: واقعاً جای تاسفه که کشوری باقدمت 7000 سال، باید از پاکستان که کلاً 63 سال عمر داره بنزین بخره! بچه ها پاکستان هم سن منه!!

7-معلم: بچه ها ماشین می فهمه! من چند واحد روانشناسی ماشین گذروندم! اِ! چرا می خندید؟ جدی می گم به خدا!



پ.ن: الان کلی دلم گرفته می باشد، ولی خوب الان نمی نوشتم یادم می رفت، مثل خیلی چیزهای دیگر..

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

شيش- آغاز یک کابوس..


بالاخره رزا خانم فهمید که وقتی می خوابد، یک ماده شیر به اتاقش می آورم. او می دانست که این کار من حقیقت ندارد و این ها فقط خیالات من درباره ی قوانین طبیعت است. ولی اعصابش خیلی درب و داغون بود و فکر این که در آپارتمان او حیوانات وحشی وجود دارند، شب هایش را پر از وحشت کرده بود و فریادکنان از خواب می پرید. این قضیه برای من خیال بود و برای او یک کابوس. همیشه می گفت که کابوس همان رویاست که در پیری به کابوس مبدل می شود. هر کداممان ماده شیر را یک جور می دیدیم. چه می شد کرد؟

زندگی در پیش رو
رومن گاری

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

يك- سبز ِ سبزم، ریشه دارم؟!

اگه گفتی الان چی واقعاً می چسبه؟
"خانه ی سبز"

تیتراژ اولشو یادته؟
صدای عمو خسرو:
"به نظر من، یه خونه هر جایی می تونه باشه.

می تونه بالای یه ساختمون بلند باشه.
می تونه تو یه کوچه ی قدیمی که زیر یه بازارچَست باشه.
می تونه بزرگ، یا می تونه کوچیک باشه.
می تونه برای هرکس مفهوم یا رنگی داشته باشه.
می تونه به رنگ آجر، یا به رنگ شیشه و سنگ باشه.
می تونه به رنگ قرمز یا به رنگِ..
ولی من- یعنی بهتر بگم: ما- معتقدیم خونه هر چی که باشه،
باید سبز باشه
بله، سبز
و همیشه سبز "



پ.ن:

1. واقعاً شنیدن این جملات از تلویزیون ایران، در حال حاضر یکی از لذت بخش ترین اتفاقات ممکنه :دی!
2.شما ذهنتون منحرفه، تقصیر منه؟ من گفتم حس نوستالژیم گل کرده! چرا شعار می دی؟... :دی

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

چار- حكايت شوفر شدن من

کلاس آموزش علائم راهنمایی و رانندگی- جلسه ی اول:
1. در راستای ورود به دنیای آدم بزرگ ها، ما هم وارد مبحث "عزل و نصب" شده و از معلممان شنیدیم:
"آزمون مقدماتی را خود بنده از شما عزل خواهم کرد"



2.معلم: اگر در طول سال از بیمه استفاده کنید، سال بعد شامل تخفیف نمی شوید و کلاً هم در عرض یک سال دفعات معدودی می شود از بیمه استفاده کرد

یکی از گواهینامه جویان: یعنی حدوداً در سال چند تا آدم می تونیم بُکُشیم؟!



3.معلم: وقتی تصادف می کنید و طرف در می ره، قبل از جیغ و داد، شماره پلاکشو یادداشت کنید! بچه ها پلاک خیلی مهمه، به کمک پلاک می تونن طرفو شناسایی کنن!

یکی دیگر از گواهینامه جویان: یعنی منظورتون اینه که پلاک به کارت ملی ربط داره؟



4.معلم: وقتی می بینید یکی تصادف کرده و کنار خیابون افتاده، نترسید و ببریدش بیمارستان. شاید یکی دو ساعت علاف شید، اما مشکلی به وجود نمی آد .

گواهینامه جوی دومی: یکی از آشناهای ما همین کارو کرده بوده، بعد طرف ضربه مغزی شده بوده، وقتی که به هوش می آد میگه: جناب سروان همین آقا بود! خودش بود..!!

5.یک جمله هم شنیدم که فکرم رو مشغول کرد. معلم گفت: "سرعت" هیچ وقت دلیل تصادفات نیست. "سرعت" فقط شدت تصادفو زیاد می کنه..

خوب، این درسته که من تا حالا اصلاً پشت ماشین ننشستم که بخوام تصادف کنم، اما خوب، تصادف که فقط پشت ماشین نیست...! می دونی چی می گم که؟






این چنین می گذرد روزگار من این روزها..

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

سه- دقیقاً

من: سپیده جان، ریدی به طرف، اون وقت می گی فقط مثال زدم؟!!

سپیده: من خواستم یه جورایی غیر مستقیم بهش بفهمونم، منتها خودش در مثل مناقشه کرد

من: می شه همون ریدن ِ مخملی دیگه!!

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

پنج- این حدیث از دگری پرس که من حیرانم

خوابیدیم. اما خواب راحت بی گناهان به سراغمان نیامد. خیلی در این باره فکر کردم و فکر می کنم که آقای هامیل در گفتن آن حرف اشتباه کرده. فکر می کنم این گناه کارانند که راحت می خوابند، چون چیزی حالیشان نیست و برعکس، بی گناهان نمی توانند حتی یک لحظه چشم روی هم بگذارند، چون نگران همه چیز هستند. اگر غیر از این بود، بی گناه نمی شدند.



زندگی در پیش رو
رومن گاری