گوشم خيلي درد مي كرد.
داشت منفجر مي شد.
هي از اين پهلو به اون پهلو مي شدم تا شايد خوابم ببره.
درد لعنتي نمي ذاشت.
خسته شده بودم، مثل بچه كوچولوهايي كه نمي تونن درد تحمل كنن، بغض كرده بودم.
هي به خودم گفتم:آخه دختر، مگه غير از اينه كه تو، تو زندگيت درداي خيلي وحشتناك تري رو تحمل كردي؟ هان؟
درد تن كه چيزي نيست، خوب مي شه.
ولي نمي دونم چرا، هرچي بيشتر بهش فكر مي كردم، بغضم بيشتر مي شد.
بعد تو بدون اين كه در بزني، اومدي تو.
فكر كرده بودي خوابم.
فكر كرده بودي بايد ساعت 12 كپسولم رو بخورم. بيدار مونده بودي كه بهم بديش.
بهت گفتم كه خوردمش.
داشتي مي رفتي بيرون كه آروم گفتم : مرسي بابا!
شنيدي اما.
گوشم ديگه درد نمي كرد. بغضم شد چند تا قطره رو بالش.
بعد هم خوابم برد و تمام شب، خواب يه كپسول سفالكسين500 رو مي ديدم كه از تو بستش دراومده و داره پرواز مي كنه تو اتاق. سرگردون و غمگين..
۱ نظر:
اشـــک
ارسال یک نظر