۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

مگه مجبوري؟


خير سرم، مي خواستم عادت كنم كه آب زياد بخورم. براي شروع، ديروز يه شيشه آب معدني خانواده رو كه 6 ليوان مي گيره گذاشتم تو يخچال و روش يه برگه چسبوندم كه : "جون هركي دوست دارين، از اين شيشه آب نخورين"

صبح به صورت ناشتا، يه ليوان ازش خوردم و راضي از خودم، روز رو شروع كردم. در طول روز هم، هي بهش سر مي زدم و سعي مي كردم كه تا جايي كه مي تونم بخورم.

عمليات طاقت فرسايي بود، اما به احساس رضايتش مي ارزيد.

امروز صبح كه رفتم سر يخچال ببينم نتيجه ي زحمتام چي شده و چه كسري از اون بشكه رو خوردم، با كمال تعجب ديدم كه بشكه (!) خاليه.

نمي توني تصور كني كه چه قدر خوش حال شدم كه بالاخره يه كارو تا تهش انجام دادم، حتي اگه اون كار خوردن يه بطري آب، در طول يه روز باشه. واسه خودم داشتم پرواز مي كردم.

بعد تصميم گرفتم به خودم جايزه بدم، داشتم فكر مي كردم چه جوري خودمو تشويق كنم كه ..

يهو چشم افتاد به كاغذي كه چسبونده شده بود روي بطري. خط خواهرم بود و نوشته بود:

" مهسا، من از اين آب خوردم. به قول شاعر:


به حرص ار شربتي خوردم، مگير از من كه بد كردم

بيابان بود و تابستان و آب سرد و استقسا"




۵ نظر:

نغمه گفت...

جالب بود! همیشه انجام دادن یه کار تا تهش واسه ماها سخت بوده! چیز عجیبی نیست!

SHoOKii گفت...

=))

عارفه گفت...

میناخیلی با شرف بوده که اعتراف نامه رو گذاشته واست

sepid گفت...

haminja eteraf mikonam ke asheghe minaam!:))

مَه‌سا گفت...

مي خواين يه صفحه درست كنم تو فيس بوك به اسم مينا كه برين فنش شين؟ (حسوديم شد :دي)