۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

پنج طبقه بود آخه، با يه مجسمه ي خوشگل روش

يكي از بزرگترين مشكلات من در كودكي، اين بود كه فكر مي كردم براي پدر و مادرم مهم نيستم. دليلش هم اين بود كه مي ديدم براي مراسم عروسيشان، حتي نوه ي دختردايي مادربزرگم را هم دعوت كرده بودند، اما من، يكدانه دخترشان آنجا نبودم. اين واقعن مشكل من بود و به هيچ وجه هم حل نمي شد. بارها برايم گفتند كه " خوب تو كه آن موقع به دنيا نيامده بودي" و من باور نمي كردم. حتمن آن قدر ارزش نداشتم كه دعوتم كنند. فكر مي كنيد اين مشكل در نهايت چه طور حل شد؟

اون ها به جرمشان اعتراف كردند؛ اما گفتند كه " اين درسته كه ما در مورد اين قضيه كوتاهي كرديم، اما همون موقع متوجه اشتباهمون شديم و به خاطر همينم واست كيك نگه داشتيم و آورديم خونه برات"
ديگه خيالم راحت شد. مهم بودم.


پ.ن: الان كه نوشتمو خوندم، ديدم يه جوريه. نمي دونم؛ حس مي كنم هيچ وخت كسي واسم از عروسي كيك نياورده، نگران شدم.برم تكليف اين قضيه رو روشن كنم. فعلن

۶ نظر:

کیانا گفت...

فکر کنم این مشکل همه مون بوده! من چند وقت باهاشون قهر بودم اصن!! چقدر کودک :))

هدی گفت...

چقد معصوووم و احمق دوست داشتنییییییییییییی :))

SHoOKii گفت...

:)))
ای بابا احمق D:

کیانا گفت...

دلم بچگی می خواد
کودکی
بی خیالی
این که آدم هیچی رو نبینه
الکی خوش باشه
هدفش معلوم باشه
پر انگیزه باشه
آبنبات چوبی واسش زندگی باشه
زندگی

صدف گفت...

مي تونم بگم كه عاشقتم مهسا!:))

SHoOKii گفت...

up please