۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

باشد به روزگاری از عهد ما نه دور، بینم به سایبان تو خورشید باده را

ساعت 9:15 از خواب بلند شدم، اومدم تو سالن. مامان نشسته بود، داشت كتاب می خوند. منو كه ديد، گفت الان زنگ زده شهرك آزمايش، گفتن كه دليل نيومدن گواهينامَم بعد از دوماه، اينه كه عكسم مناسب نبوده! و حالا بايد يه عكس ديگه ببرم تا پرونده رو تازه بفرستن.
وختي حرفش تموم شد، همون جا كه واستاده بودم، وارفتم رو مبل راحتي و همين جوري كه زيرلب فحش خواهر، مادر می دادم به همه كس و همه چيز، ياد همه روزايي افتادم كه با هر صداي زنگ در، 6 متر می پريدم بالا كه آخ جون، گواهيناممو آوردن..
دلم مي خواس يه چند قطره ای هم ضر بزنم حتي. نه اين كه فكر كني اين قدر بچه م ها، نه! كلافه شدم. حالا گواهينامه هيچ كوفتی نبود. ولي. ولي.
از اون طرف مينا جمعه كنكور داره. چند شبه كه مياد تو اتاق من مي خوابه و درس مي خونه. ديشب اومد بخوابه، من پاي كامپيوتر بودم، گفتم اگه صداش ( يني صداي كيبورد و كيس) اذيتت مي كنه، خاموشش كنم. گفت: نه. ولي خوابش نبرد و پاشد رفت. هرچيم گفتم خودت گفتي اذيتت نمي كنه و حالا بذار خاموشش كنم، گوش نداد.
صبحونه خورديم و با بابا رفتيم شهرك آزمايش به خاطر همون عكس مذكور. با خودم قرار گذاشته بودم كه گند بزنم به مسئول اون جا كه لااقل اگه عكس آدم، مناسب نيست(!) دهن شما كه مناسب حرف زدن هست. يه خبر بديد به آدم كه آقا وردار يه عكس بيار، نه اينكه بعد دوماه كه خودمون پي گير شديم اينو تحويل ما بدي. ولي ماشالا انقدر كه فضا، آدمو ياد تنبل خونه مي نداخت، فقط گفتم: «وقتي تو روند كار مشكلي پيش مياد، شما بايد خبر بديد تا اون مشكل برطرف شه.»
فكر مي كنيد چي جواب داد؟ گفت: « نه، ما خبر نمي ديم»
الله اكبر!
تو راه برگشت به بابا گفتم:« اگه سر رامون گل فروشي بود، منو پياده كن. خودم ميام»
جلو مغازه اي كه با خط تحريري روش نوشته بود: "گل" پيادم كرد و من رفتم تو. به فروشنده گفتم كه يه گل مريم مي خوام كه چند روز بمونه. گفت: يه غنچه شو خودت بيار». يه غنچه شو آوردم. گفت:« اگه مي خواي بيشتر بمونه، هر روز يكم از ته ساقشو بزن». گلو واسم بست. 2000 تومنشو گرفت و من يه جوري كه رو زمين خيس مغازش، سُـر نخورم اومدم بيرون.
گلُ واسه مينا مي خواستم، نه كه ديشب تقصيري داشته باشما، نه. ولي به هرحال، اون كنكور داره و من باس حواسم بهش باشه. مي خواستم هم از دلش دربيارم و هم بذارم تو اتاق كه وختي مياد تو اتاق، بوي مريم خوشحالش كنه.
توي راه هم خيلي مواظب گُله بودم. اومدم خونه. گذاشتمش تو آب و با ظرفش گذاشتم رو ميزش، بعدم در آتاقو بستم تا بوش حسابي بپيچه تو اتاق. هركي هم كه در رو باز مي كرد مي گفتم زود ببندش. هي هم پشت سر هم بو مي كشيدم ببينم اتاقو بو گرفته يا نه.
بعد هم انقدر منتظر شدم بياد كه خوابم برد، وختي بيدار شدم تازه اومده بود و مي خواستيم نهار بخوريم. رفتم بيرون و در رو زود پشت سرم بستم كه بوها نره بيرون. هميشه موقع خواب ظهر مياد تو اتاقم. نهار رو خورديم كه يهو برگشت به محمد گفت: «اشكالي نداره ظهر تو اتاقت بخوابم؟»

من چيزي نگفتم. اومدم اين جا و دارم اينا رو مي نويسم. بوي گل اتاقو گرفته. كم كم باس برم يكم از ته ساقش بزنم. صداي زنگ در مياد. شايد گواهيناممو آورده باشن.





پ.ن : يه كامنت واسه اين پست گذاشتم، بخونيدش

۳ نظر:

مَه‌سا گفت...

اولن كه اين نوشته مال پريروزه و دومن اين كه، من فقط حال بد خودمو گفتم، وگرنه خواهر من بي شك بهترين خواهريه كه مي تونه وجود داشته باشه و توي اين ماجراكاملن بي تقصير بوده :)

sepide گفت...

midunestam sarneveshte toam mesle sarneveshte man shume!:(

عارفه گفت...

دارم فکر می کنم اگه یه روز تو خونمون یه چی پیدا کنم که خیلی دوسش دارم(مثل یه گل یا هر چیز خوب دیگه ای) واقعا فکر نمیکنم که مال منه!آخه:من که خواهری به خوبیه تو ندارم
و هیچ کس هم به این فکر نمیکنه که با اینکه من امسال هیچ درسی نخوندم ،ولی فشار کنکور بود.شاید اگه بهش می گفتی خیلی بهش می چسبید