۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

صد و چهار

"  مورسو در زندان به قاضی حمله می‌برد، یقه او را گرفته به او دشنام می‌دهد. پس از رفتن او مورسو مجدداً آرام می‌شود و می‌گوید: «در برابر این شب سرشار از علائم و ستارگان برای نخستین بار پذیرای بی‌تفاوتی لطیف جهان شدم. وقتی دیدم که جهان اینهمه شبیه خود من است و سرانجام چنین برادرانه رفتار می‌کند، احساس کردم که خوشبخت بوده‌ام و هنوز هم هستم. برای آنکه همه چیز به اوج برسد، برای آنکه کم‌تر احساس تنهایی کنم، تنها همین مانده‌بود که آرزو کنم در روز اعدام من تماشاگران بسیاری گرد آیند و مرا با فریادهای کینه‌آمیز پذیزا شوند»  "



پ.ن:
1. دارم مي رم سفر، همدان. يكشنبه برمي گردم و از سفر مي نويسم براتون.
2.  دايي شهرام عزيز، اوامرتون اجرا شد :)


۲ نظر:

ناشناس گفت...

به این وبلاگ سر بزنید . راجع به یکی از آشناهاتونه
ruzehesab.blogfa.com

کیانا گفت...

حقیقتا از این که زنده شدی مشعوف شدیم! ولی یه جور دیگه شدی اصلا!