نشستم رو چمنا، بازي محمد و ياشار ( پسرخاله م) رو نگاه مي كنم. دونفري دارن فوتبال بازي مي كنن؛ اونم از سر ناچاري. دلشون ميز پينگ پنگ مي خواست كه اين جا نيست. با دو تا راكت پينگ پنگ، دوتا نقطه رو، روي چمنا علامت گذاشتن كه يعني اين مرز دروازه ست. منم نشستم رو چمنا، بازيشونو نگاه مي كنم. چمن خيسه؛ خيس كه نه، همون جوريه كه مي دوني. منم دارم همون جوري مي شم كم كم؛ پا مي شم مي رم رو نيمكت خالي كنار چمن مي شينم. رو نيمكت سمت چپ من، يه خانوم حدودن سي ساله نشسته، عينك دور سياه داره و بچه شو آورده پارك، بچه ش اون ور داره بازي مي كنه، ولي حواس خانومه به بچش نيس. داره به يه چيزي فكر مي كنه. به يه چيز ممنوع كه تو خونه نبايد بهش فكر كرد. يكم باد مياد، منم كه تو چمن خيس شدم - يعني خيس كه نه؛ همون جوري كه مي دوني - يكم سردم مي شه؛ ي يه دختر ديگه، تقريبن هم سن و سال خودم مياد مي شينه كنارم؛ حوصله ندارم كه باهام حرف بزنه يا حتي ازم ساعت بپرسه؛ تازه من كه ساعت ندارم الان. چشم دوختم به تابلوي " آب غيرآشاميدني" و يهو دلم آب آشاميدني مي خواد. موبايل دختر بغلدستيم زنگ مي زنه و اونم جواب مي ده كه " به من زنگ نزن" و قطع مي كنه. چه صداي عجيبي داره، چه قدر اين صدا به اين قيافه نمياد، چه قدر لوسه. خودشو واسه كي انقدر لوس مي كنه؟ حالم بهم خورد از تصور پسري كه هي شماره ي اينو مي گرفت و هي ريجكت مي شد، چه اهميتي داشت اين قضيه؟ اونم درست وقتي كه حتي حوصله ندارم ازم ساعت بپرسه و تازه اگر هم بپرسه، من كه الان ساعت ندارم..
باد داره بيشتر مي شه و من دلم آب آشاميدني مي خواد. موبايل اين دختره هي زنگ مي زنه و هربار يا ريجكت مي شه، يا ورميداره و با عشوه مي گه " ولم كن، نمي خوام باهات حرف بزنم" يا يه همچين چيزي. چه پسر علافي، كار و زندگي نداره؟ آدم قحط بود، اومده عاشق اين شده؟
توپي كه محمد، محكم شوت كرده مي خوره به تابلوي " آب غيرآشاميدني" و صداش توجه باغبون ُ جلب مي كنه و مي بينه كه اينا دارن تو چمن بازي مي كنن. راه مي افته به طرفشون.
موبايل دختره دوباره زنگ مي زنه و پسره از اون ور يه چيزي مي گه كه دختره مي گه " باشه بابا اومدم". جل الخالق! يارو پاشده به صورت حضوري اومده نازكشي؟!
باغبون اومده داره بچه ها رو تهديد مي كنه كه توپشونو مي گيره، دختره بلند شد بره به محل منت كشي. اول از جلو من رد شد و بعد هم از جلو خانومي كه عينك دورسياه داشت؛ خانومه هم انگار كه حواسش به كل قضيه بوده برگشت و منو نگاه كرد كه يعني " جووناي اين دوره زمونه رو". من سريع نگاهمو برگردوندم. من كه ساعت نداشتم.
باغبون بچه ها رو انداخت بيرون و اونا با قيافه هاي غمزده اومدن پيش من. بهشون گفتم كه داره شب مي شه و بايد برگرديم خونه. نمي خواستن بيان خونه. گفتن هنوز كه عصره.
خانومي كه عينك دورسياه داشت، بلند شد و رفت. دختر هم سن و سال من اون طرف پارك، رسيد به يه دختر ديگه و گفت " مگه نگفتم بهم زنگ نزن ديگه؟ اين بود رسمش؟"
ما راه افتاديم به سمت ته پارك، درختا رو كه رد كرديم، ديديم پشتش يه زمينه كه توش چند تا ميز پينگ پنگه. بچه ها خوشحال شدن و توپو انداختن زمين و دويدن سمت ميزا. من راه افتادم دنبالشون تا اونا بازي كنن و من به پسر علاف خيالي فكر كنم و به موضوع ممنوع خانوم سي ساله كه نمي شد توي خونه راجع بهش فكر كرد. بچه ها راست مي گفتن. هنوز عصر بود.
باد داره بيشتر مي شه و من دلم آب آشاميدني مي خواد. موبايل اين دختره هي زنگ مي زنه و هربار يا ريجكت مي شه، يا ورميداره و با عشوه مي گه " ولم كن، نمي خوام باهات حرف بزنم" يا يه همچين چيزي. چه پسر علافي، كار و زندگي نداره؟ آدم قحط بود، اومده عاشق اين شده؟
توپي كه محمد، محكم شوت كرده مي خوره به تابلوي " آب غيرآشاميدني" و صداش توجه باغبون ُ جلب مي كنه و مي بينه كه اينا دارن تو چمن بازي مي كنن. راه مي افته به طرفشون.
موبايل دختره دوباره زنگ مي زنه و پسره از اون ور يه چيزي مي گه كه دختره مي گه " باشه بابا اومدم". جل الخالق! يارو پاشده به صورت حضوري اومده نازكشي؟!
باغبون اومده داره بچه ها رو تهديد مي كنه كه توپشونو مي گيره، دختره بلند شد بره به محل منت كشي. اول از جلو من رد شد و بعد هم از جلو خانومي كه عينك دورسياه داشت؛ خانومه هم انگار كه حواسش به كل قضيه بوده برگشت و منو نگاه كرد كه يعني " جووناي اين دوره زمونه رو". من سريع نگاهمو برگردوندم. من كه ساعت نداشتم.
باغبون بچه ها رو انداخت بيرون و اونا با قيافه هاي غمزده اومدن پيش من. بهشون گفتم كه داره شب مي شه و بايد برگرديم خونه. نمي خواستن بيان خونه. گفتن هنوز كه عصره.
خانومي كه عينك دورسياه داشت، بلند شد و رفت. دختر هم سن و سال من اون طرف پارك، رسيد به يه دختر ديگه و گفت " مگه نگفتم بهم زنگ نزن ديگه؟ اين بود رسمش؟"
ما راه افتاديم به سمت ته پارك، درختا رو كه رد كرديم، ديديم پشتش يه زمينه كه توش چند تا ميز پينگ پنگه. بچه ها خوشحال شدن و توپو انداختن زمين و دويدن سمت ميزا. من راه افتادم دنبالشون تا اونا بازي كنن و من به پسر علاف خيالي فكر كنم و به موضوع ممنوع خانوم سي ساله كه نمي شد توي خونه راجع بهش فكر كرد. بچه ها راست مي گفتن. هنوز عصر بود.
۱ نظر:
هنوز عصره و شب نمیشه
ارسال یک نظر