۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

بهشت ِ زير پاي او

ازش همين قدر مي دوني كه هر روز صبح زود پا مي شه و شروع مي كنه به كار كردن. همينو مي دوني كه هرقدرم چايي تازه دم واست درست كرده باشه، باز حرفت اينه كه :" اي بابا، باز كه عسل تموم شده! كي تو اين خونه خريد مي كنه؟"، همين قدر مي دوني كه همش يا داره رخت پهن مي كنه يا داره لباسا رو تا مي كنه و باز حرفت اينه كه" واي مامان، اين بلوز بنفشمو هنوز نشستي؟"
نمي شناسيش. اعتراف كن. اعتراف كن تا رستگاربشي. همين قدر ازش مي دوني كه نگرانته. همبن قدر مي دوني كه تنهاست و نمي دوني چقدر. به فكراش فكر نمي كني، به درداش، به شادياش. به خيالپردازي هاي شبانش.
نه، نمي شناسيش.
ازش همين قدر مي دوني كه سر غذا اگه چيزي كم باشه، خودش بلند مي شه مياره. .
همين قدر مي دوني كه تو تقسيم هر چيزي بهترينشو واسه تو مي ذاره كنار و اصلن معلوم نيس به خودش چي مي رسه.
همين قدر مي دوني كه تو هر مغازه اي چشمش دنبال اينه كه چي به درد تو مي خوره و آخر سر كه مي خره و مياره واست، مي شنوه كه " مامان هزار بار گفتم واسه من لباس نخر، واسه خريد خودم بايد باشم"
نمي شناسيش.
اين قدر مي دوني كه رو يه چيزايي واقعن حساسه. واسش مهمه كه رعايتشون كني. مي دوني كه هيچ وخ رعايت نمي كني " ميري تو آشپزخونه، دمپايي بپوش"، " آخ يادم رفت"
يادت مي ره.

مي دوني كه اگه يه موقع ازيه چيزي كم باشه، مي گه:" من كه از اين چيزا اصلن دوس ندارم" و تو كه نمي دوني اون واقعن چي دوس داره و چي دوس نداره، باور مي كني و همشو تا ته مي خوري. نمي شناسيش. مي دوني كه نگرانته. مي دوني كه دوسِت داره، ولي نه، نمي شناسيش

مي دوني كه دلت مي خواد بتوني بهش كمك كني. تو ليست كاراي روزانت، گاهي كه آدم بهتري مي شي مي نويسي " كمك به مامان". ولي ته ليست مي نويسي. هيچ وخت تو اجراي برنامه هات به همه ي كارها نمي رسي و اولين برنامه اي هم كه حذف مي شه همينه. " حالا فردا بهش كمك مي كنم"
فردا نمياد.

كل روز داره زحمت مي كشه و آخر شب كه بالاخره كاراش تموم ميشه مياد مي شينه كه سريال مورد علاقشو نگاه كنه. اونم درست وختي كه تو مي خواي فوتبال ببيني. ولي اين جا ديگه كوتاه نمياد. تو همين جور كه غر مي زني پا مي شي مي ري كه اون بتونه سريالشو ببينه، اونم خوشحاله كه بالاخره در طول روز يه وختيم به خودش رسيده.
تو مي ري تو آشپزخونه، بازم يادت رفته دمپايي بپوشي. ميري سراغ يخچال و درش رو باز مي كني، تو جاميوه اي واسه خودت يه چيزي پيدا مي كني و ورمي داريش. در يخچالو مي بندي و از آشپزخونه مياي بيرون. تلويزيون داره تيتراژ اول سرياله رو پخش مي كنه. ميري به سمت كنترل، صداشو كم مي كني و مي زني كانال سه. امشب باس فوتبالو با صداي كم نگاه كني.
نبايد بذاري صداي تلويزيون بيدارش كنه.

۵ نظر:

sepid گفت...

mamanamo mikhaaaaam:((:((

هدی گفت...

حقیقت، بیشتر از گاهی، زهرماره

صدف گفت...

يعني وقتي مادر بشي، ممكنه بچه ي توام يه همچين چيزي يه جايي، دور از چشم تو برات بنويسه...؟

arefe گفت...

ma cheghade badjensim

مهرناز ه گفت...

مهسا مامانم تصادفي(!) اين پستتو خوند، نظرش اين بود كه تو خيلي خوب مامانتو درك كردي
(اين حرفش به اين معنا مي شد كه من خيلي خوب دركش نكرده بودم،آخه يه سري از چيزايي كه گفته بودي در مورد من صدق نمي كرد)
تازه اونم منو درك نمي كنه(به خدا من اين ماه رمضونيه همش كمكش مي كنم اما سعي مي كنه به روم نياره پررو نشم :D