"گاهی که خاکستری میشوی تکلیفت را با خودت نمیدانی. هیچ چیز خوشحالت نمیکند، از چیزی هم نمیرنجی، فرقی نمیکند که بعدش چه میشود. توی دلت میگویی به تخمم، و الکی به یک سایه ي پوشیده در رنگ نارنجی نگاه میکنی، یک باربی، یک سایة نارنجی که شبیه بوته گلپر روبروی اتاقت در گوادُر تکان تکان میخورد تا خیال کنی دنیا از حرکت بازنمانده، صبر داشته باش. قاچاقچیات میآید. صبر داشته باش، قاچاقچیات از پشت آن بوتة گلپر ظاهر میشود تا یک پاسپورت قلابی بدهد دستت. لبخند بزن، زنجیر طلا را از گردنت باز کن و بگذار توی دستش، پاسپورت را ورق بزن، به عکس خودت نگاه کن: «تف! این که شبیه من نیست!»
«تو خودت را شبیه این کن.»
چه جوری؟
گاهی بی آنکه هرگز به چیزی فکر کرده باشی خوابش را میبینی، و بعد هی از خودت میپرسی تعبیر این خواب چیست؟ حالت خوش نیست، بد هم نیست، ولی با یک کلمه یا یک تصویر شبت زیبا میشود، یا چنان در تلخی روزت غرق میشوی که دلت میخواهد دوباره بخوابی و به همان خواب برگردی.
نمیدانم چرا برگشته بودم به آن سالها. یاد نامهای از پدرم افتاده بودم که در شوق بازكردن و خواندنش میسوختم. "
* از رمان "تماماً مخصوص" ، عباس معروفي
پ.ن: عنوان، نام شعريست از حميد مصدق ( نه بابا )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر