تا همين چند سال پيش، وقتي مي رفتم عكاسي كه عكس پرسنلي بگيرم، كلي حواسم را جمع مي كردم تا موقع گرفتن عكس، پلك نزنم.
وقتي طرف عكس را مي گرفت و ما از عكاسي مي آمديم بيرون، همه مي گفتند و مي خنديدند، من اما همه اش نگران بودم كه نكند لحظه ي گرفتن عكس پلك زده باشم. تمام روز و فردايش، خودم را شكنجه مي كردم كه "اگه پلك زده باشي چي؟ "
اوج ماجرا وقتي بود كه مي رفتيم براي تحويل گرفتن عكس ها، لحظه اي كه مي خواستم پاكت عكس را باز كنم، همش خدا خدا مي كردم كه اگر اين بار عكسم درست چاپ شده باشد، از دفعه ي بعد حواسم را حسابي جمع مي كنم.
پاكت را كه باز مي كردم و چشمم مي افتاد به چشمان بازم در عكس ها، نيشم هم باز مي شد و نفس راحتي مي كشيدم.
نمي دانم چرا، ولي اين حس برگشته به من. ديگر عكسي در كار نيست، ولي نمي دانم چرا ان قدر خدا خدا مي كنم. نمي دانم چرا مي ترسم پلك بزنم. نمي دانم چرا فلاش اين دوربين لعنتي تمام نمي شود؟
چشمان بازم را به من پس بده. مي خواهم نيشم را باز كنم و نفس راحتي بكشم. راحت. راحت. راحت. پلك. راحت. راحت.راحت. راحت. پلك.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر