بابابزرگم يه دوستي داشته كه معتاد بوده و به خاطر همين اعتياد، زندگيش داشته از هم مي پاشيده. بعد عزمش رو جزم مي كنه و مي ذاره كنار. مشكلاتشم حل مي شن و ..
بيست سال بعد از اين ماجراي ترك كردنه، وقتي كه طرف واسه خودش به همه چي رسيده بوده، يه روز بابابزرگم بهش مي گه : " ديدي چه خوب شد ترك كردي؟ ديدي چقدر زندگيت خوب شد؟"
دوستشم مي گه: "تو چي مي دوني بابا؟ من الان بيست ساله كه خمارم."
حالا شده ماجراي من.
پ.ن: از اون لحاظ نه ها، از اون يكي لحاظ :دي!
۳ نظر:
ارادتمندِ اون طرفم حقیقتا!...
ارادتمند خودت كه بيشتر هستم :دي!
(خيلي زياد)
مخلصیم!;)
ارسال یک نظر