۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه
سفر، مرا به تو نزديك تر نخواهد كرد..
سفر در خانه ی ما دو مفهوم دارد: "مشهد و شمال". مشهد، چون خانواده ی پدر و مادرم آن جا زندگی می کنند و می رویم که آن ها را ببینیم و آنها هم ما را ببینند. شمال رفتن هم که دیگر دلیل نمی خواهد! این بار امّا خلّاقیت پدر گرامی این دو مفهوم را در هم ادغام کرد و معنی سفر شد: "رفتن به مشهد از جادّه ی شمال"
صبح پنج شنبه ساعت 6 راه افتادیم. در همان ابتدای راه، پدر ما را با این حقیقت آشنا کرد که دیروز لنت ترمز را عوض کرده و الان به دلیل نو بودن لنت ها،عملاً ترمز نداریم! او در پاسخ به این سوال که" چرا الان می گی؟" گفت: یادم نبود!
خلاصه، وضعیت جالبی بود. بدتر از همه این که وضعیت سرعت ما، فرقی نداشت با زمانی که ترمز داشتیم! و حتّی وضعیت سبقت ما! یعنی پدر گرامی، هم چنان به رالی در جاده های پرشیب و دوطرفه ی شمال ادامه می داد.
دیدید وقتی آدم در شرایط خاص قرار می گیرد، چیزهایی که فکر می کرده دیگر برایش اهمیّت ندارند، بیش از همه فکرش را مشغول می کنند؟ برای من هم، همین وضع پیش آمده بود..
نشستم (البته در ماشین چاره ی دیگری هم نیست :دی!) و فکر کردم به گذشته، به دردهایی که کشیدم، شادی ها، دوستی ها و ..، اما بیشتر به این فکر کردم که اگر زمان برمی گشت، چه کارهایی را هرگز نمی کردم و چه کارهایی را با شدت بیشتری انجام می دادم..
اولین موقعیت مرگ که پیش آمد، فهمیدم که جداً، جدّیست گویا! و من که خیلی خوب یاد گرفته ام در موقعیت هایی که کاری از دستم برنمی آید، حرص بی خود نخورم، قضیه را به شوخی گرفتم و شروع کردم به اس ام اس دادن به دوستان نزدیکم، شرح ماوقع و مسخره بازی کردن با آن ها! واکنش های جالبی دریافت کردم، اما جالب ترینشان سپیده بود که همان موقع در امتحان رانندگی، رد شده بود. متن اس ام اس بدین شرح است:
“ marge ba ezzat beh az zendegie ba zellat! Yani kash man too mashine shoma boodam”
بعد از تمام شدن مسخره بازی ها، سعی کردم از آهنگی که توی ماشین پخش می شد و جاده ی سزسبز لذّت ببرم. سرم را تکیه دادم به صندلی، چشمانم را بستم و قند توی دلم آب شد از این فکر که اگر امروز بمیرم، می دوم توی بغل خدا و این دلتنگی لعنتی بالاخره تمام می شود..
ناصر عبداللهی از توی بغل خدا می خواند:
" دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
زنده ها خیلی براش کهنه بودن،
خودشو تو مرده ها جا زد و رفت
هوای تازه دلش می خواست، ولی
آخرش اوی غبارا زد و رفت
دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی تو قفلا زد و رفت.."
پ.ن:
هواي تازه
هواي تازه
هواي تازه
ولي
غبار
غبار
غبار
..
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
خیلی جالب بود.
فکر نمی کنی blogsky بهتر باشه
www.mar.blogsky.com
cm balayiye alie!:))
taze fek kon vaghti dari miri tahe darre tu rahesh cheghadr khosh migzare engar teran havayiye faghat akharesh ye khorde bade!
hame ja bayad neshun bedi asheghami?!:))
ارسال یک نظر