
صبا زنگ زده به گوشيم. مي گه سلام و من از صداش مي فهمم كه اتفاق وحشتناكي افتاده. به جاي جواب سلام، ازش مي پرسم: صبا چي شده؟ مي گه: ببخشيد كه بهت مي گم، ولي بايد باهات مشورت كنم. مي گم: صبا تو رو خدا! كسي مرده؟؟
مي گه: آره..
يه لحظه چهره ي همه ي مامان، باباهايي كه مي شناسم مي آد جلوي چشمم و به خودم مي گم: باز كي؟..
همه ي جراتم رو جمع مي كنم و با صدايي كه از ته حلقم در مياد، مي پرسم: كي صبا؟
مي گه: آره..
يه لحظه چهره ي همه ي مامان، باباهايي كه مي شناسم مي آد جلوي چشمم و به خودم مي گم: باز كي؟..
همه ي جراتم رو جمع مي كنم و با صدايي كه از ته حلقم در مياد، مي پرسم: كي صبا؟
ميگه: سارا.
-كدوم سارا؟
-محمدي
-چي؟
سكوت. شوكه شدم. اصلاً نمي فهمم چه شده.
-مي شناختيش؟
-اي خدا.
سكوت. گريه م نگرفته. سرم داره منفجر مي شه اما.
-وااااااااااااي. واااااااااي. اي وااااي. اي واااااااااااااي. چرا صبا؟
-كدوم سارا؟
-محمدي
-چي؟
سكوت. شوكه شدم. اصلاً نمي فهمم چه شده.
-مي شناختيش؟
-اي خدا.
سكوت. گريه م نگرفته. سرم داره منفجر مي شه اما.
-وااااااااااااي. واااااااااي. اي وااااي. اي واااااااااااااي. چرا صبا؟
-تصادف كرده.
اشكام آروم آروم شروع مي كنن به ريختن.
خوب الان بايد چي كار كنم؟ يعني چي شد؟ بازم از جايي خورديم كه فكرشم نمي كرديم. باز كم آورديم. بازم ريده شد به همه چي. به همه چي.
مي گه: ساقي خيلي باهاش رفيق بود، چه جوري بگيم بهش؟
نمي دونم. همين طوري كه دارم با صبا حرف مي زنم، سالنامه رو پيدا مي كنم و دنبال عكسش مي گردم. نگاش مي كنم و بغضمو مي خورم. مي گم: ما كه پيشش نيستيم، به مامانش زنگ بزنيم بگيم آروم آروم بهش بگه.
مي گه: باشه، الان زنگ مي زنم.
مي گم: فقط بگو حتماً امشب بهش بگه، چون آدمايي هستن كه حتي خبر مرگ رو هم اس ام اس مي كنن واسه هم و ممكنه شوكه شه.
هي يه سري حرفو تكرار مي كنيم و هي تكرار مي كنيم. من مي ترسم از قطع كردن تلفن. مي ترسم از هجوم سكوت. مي ترسم ازنگاه كردن به عكسش. مي ترسم از فكر كردن. مي ترسم از فكر نكردن.
قطع كه مي كنم، مامانُ مي بينم كه گويا خيلي وقت بوده كه اومده به اتاقم . مي پرسه: دوستت بود؟
نمي دونم چي بگم. دوست يعني چي؟
مي گم: آره مامان.
اشكام آروم آروم شروع مي كنن به ريختن.
خوب الان بايد چي كار كنم؟ يعني چي شد؟ بازم از جايي خورديم كه فكرشم نمي كرديم. باز كم آورديم. بازم ريده شد به همه چي. به همه چي.
مي گه: ساقي خيلي باهاش رفيق بود، چه جوري بگيم بهش؟
نمي دونم. همين طوري كه دارم با صبا حرف مي زنم، سالنامه رو پيدا مي كنم و دنبال عكسش مي گردم. نگاش مي كنم و بغضمو مي خورم. مي گم: ما كه پيشش نيستيم، به مامانش زنگ بزنيم بگيم آروم آروم بهش بگه.
مي گه: باشه، الان زنگ مي زنم.
مي گم: فقط بگو حتماً امشب بهش بگه، چون آدمايي هستن كه حتي خبر مرگ رو هم اس ام اس مي كنن واسه هم و ممكنه شوكه شه.
هي يه سري حرفو تكرار مي كنيم و هي تكرار مي كنيم. من مي ترسم از قطع كردن تلفن. مي ترسم از هجوم سكوت. مي ترسم ازنگاه كردن به عكسش. مي ترسم از فكر كردن. مي ترسم از فكر نكردن.
قطع كه مي كنم، مامانُ مي بينم كه گويا خيلي وقت بوده كه اومده به اتاقم . مي پرسه: دوستت بود؟
نمي دونم چي بگم. دوست يعني چي؟
مي گم: آره مامان.
نمي خوام راجع بهش حرف بزنم كه مجبور باشم هي بگم :" بود، بود، بود،بود...."
بود. ديگه نيست. ديگه "بود". ديگه از اين به بعد "بود".
واي. چه قدر خوابم مي اومد. نمي خواستم بيدار بمونم. شايد اگه مي خوابيدم، فردا كه پا مي شدم مي فهميدم همش كابوس بوده. بعد مي گفتم :"آخيش! خدايا شكرت"
دفعه ي بعد هم كه مي ديدمش مي گفتم: " لعنتي، يه شب تا صبح خوابتو مي ديدم. اونم خواباي مزخرف"
بعد اون مي خنديد و مي گفت :" حالا چي ديدي مثلاً؟"
شايد مي شد. رفتم تو تختم. چشمامو بستم و اول اون عكس سالنامه اومد جلو چشمم و بعدش هم يادم افتاد كه وقتي ما سوم راهنمايي بوديم و اونا دوم، من و ياسمين يه چوب پيدا كرده بوديم كه وقتي حالمون خوب نبود، باهاش به حالت مسخره بازي و آروم، آدما رو مي زديم و بعد يادم اومد كه چند بار هم سارا و سيما رو كه زنگ تفريحا با هم كل حياطو چند بار دور مي زدن، با همين چوبه زده بوديم. فكر كنم دفعه هاي اول خنديده بودن. اما يه بار واقعاً دردش اومده بود و يه چيزي گفت بهم كه يادم نيست چي بود. هر چي فكر مي كنم يادم نمياد. اومده بود جلو چوبو ازم بگيره؟ نمي دونم. مي خواست اونم يكي بزنه؟ نمي دونم. من چوبو بهش داده بودم؟ نمي دونم. اون زد؟ نمي دونم. نمي دونم. نمي دونم. ولم كن. نمي دونم. مي خوام بخوابم. تو رو خدا ولم كن.
هرچي سعي مي كنم، نمي تونم بخوابم. واي. هي واي. به خودم مي گم: " شايد خوابشو ببيني. خواب ببيني كه حالش خوبه. اون وقت فردا كه مي ري پيش ساقي، به جاي سكوت و سكوت و نمي دونم، يه چيزي داري بهش بگي.."
نشد. تا صبح بيدار بودم و عرق سرد و گردن درد و فكر فردا يه لحظه ام ولم نكرد.
كل ديروزُ پيش ساقي بودم و امروز، هي يادم مي رفت قضيه رو و زندگي شكل هميشه مي شد. بعد به قول سنتوري، واقعيت تالاپ مي خورد تو كَلَّم. مي گن: فراموشي، دفاع طبيعي بدنه، در مقابل رنج. سيستم دفاعي من، تناوبي كار مي كرد و بالاخره، يك ساعت پيش وقتي صداي فرهاد رو شنيد، به طور كل از كار افتاد."دلم از تاريكي ها خسته شده، همه ي درها به روم بسته شده.."
مي رم بخوابم. خيلي خسته ام. گردنم زير بار اين فشارها كج شده. كاش كسي پيدا شه و قصه اي بگه واسم. قصه اي كه توش شيره خرگوشه رو نخوره. گرگه بره ها رو نخوره. كدوقلقله زن نتركه و پيرزن گير گرگه نيفته. من دلم يه قصه اي مي خواد كه تهش بفهمم هيچ وقت حتي به شوخي، كسي رو با چوب نزدم و يا حداقل اين كه اگه زدم اونم زده. كاش زده باشه. كاش زده باشي رفيق.
بود. ديگه نيست. ديگه "بود". ديگه از اين به بعد "بود".
واي. چه قدر خوابم مي اومد. نمي خواستم بيدار بمونم. شايد اگه مي خوابيدم، فردا كه پا مي شدم مي فهميدم همش كابوس بوده. بعد مي گفتم :"آخيش! خدايا شكرت"
دفعه ي بعد هم كه مي ديدمش مي گفتم: " لعنتي، يه شب تا صبح خوابتو مي ديدم. اونم خواباي مزخرف"
بعد اون مي خنديد و مي گفت :" حالا چي ديدي مثلاً؟"
شايد مي شد. رفتم تو تختم. چشمامو بستم و اول اون عكس سالنامه اومد جلو چشمم و بعدش هم يادم افتاد كه وقتي ما سوم راهنمايي بوديم و اونا دوم، من و ياسمين يه چوب پيدا كرده بوديم كه وقتي حالمون خوب نبود، باهاش به حالت مسخره بازي و آروم، آدما رو مي زديم و بعد يادم اومد كه چند بار هم سارا و سيما رو كه زنگ تفريحا با هم كل حياطو چند بار دور مي زدن، با همين چوبه زده بوديم. فكر كنم دفعه هاي اول خنديده بودن. اما يه بار واقعاً دردش اومده بود و يه چيزي گفت بهم كه يادم نيست چي بود. هر چي فكر مي كنم يادم نمياد. اومده بود جلو چوبو ازم بگيره؟ نمي دونم. مي خواست اونم يكي بزنه؟ نمي دونم. من چوبو بهش داده بودم؟ نمي دونم. اون زد؟ نمي دونم. نمي دونم. نمي دونم. ولم كن. نمي دونم. مي خوام بخوابم. تو رو خدا ولم كن.
هرچي سعي مي كنم، نمي تونم بخوابم. واي. هي واي. به خودم مي گم: " شايد خوابشو ببيني. خواب ببيني كه حالش خوبه. اون وقت فردا كه مي ري پيش ساقي، به جاي سكوت و سكوت و نمي دونم، يه چيزي داري بهش بگي.."
نشد. تا صبح بيدار بودم و عرق سرد و گردن درد و فكر فردا يه لحظه ام ولم نكرد.
كل ديروزُ پيش ساقي بودم و امروز، هي يادم مي رفت قضيه رو و زندگي شكل هميشه مي شد. بعد به قول سنتوري، واقعيت تالاپ مي خورد تو كَلَّم. مي گن: فراموشي، دفاع طبيعي بدنه، در مقابل رنج. سيستم دفاعي من، تناوبي كار مي كرد و بالاخره، يك ساعت پيش وقتي صداي فرهاد رو شنيد، به طور كل از كار افتاد."دلم از تاريكي ها خسته شده، همه ي درها به روم بسته شده.."
مي رم بخوابم. خيلي خسته ام. گردنم زير بار اين فشارها كج شده. كاش كسي پيدا شه و قصه اي بگه واسم. قصه اي كه توش شيره خرگوشه رو نخوره. گرگه بره ها رو نخوره. كدوقلقله زن نتركه و پيرزن گير گرگه نيفته. من دلم يه قصه اي مي خواد كه تهش بفهمم هيچ وقت حتي به شوخي، كسي رو با چوب نزدم و يا حداقل اين كه اگه زدم اونم زده. كاش زده باشه. كاش زده باشي رفيق.
كاش خوب باشي..
۸ نظر:
مهسا)-:
این نیز بگذرد...
درسته مهسا...آدم نياز داره ثبت كنه، بگه و نگهش داره...از خفگي خيلي بهتره، چون عين ِ اداي دين مي مونه اين كار...
واقعا نمی دونم چی بگم...آدم این جور چیزا باورش نمی شه...نمی فهمی که چقد واقعا رفتن یکی می تونه جدی باشه تا وقتی که یکی از دور و وری هات باشه...
روحش شاد...
حتما الان سارا خوبه...
این جور موقع ها بیشتر ایمان دارم...می بینیمش...یه روز دوباره...مطمئنم...
واقعا نمی دونم چی بگم...آدم این جور چیزا باورش نمی شه...نمی فهمی که چقد واقعا رفتن یکی می تونه جدی باشه تا وقتی که یکی از دور و وری هات باشه...
روحش شاد...
حتما الان سارا خوبه...
این جور موقع ها بیشتر ایمان دارم...می بینیمش...یه روز دوباره...مطمئنم...
متنفرم از فعلای ماضی اینجور وقتا ...
بیا جواب سی ام تو بخون رو پستم ...
.
.
:|
فاطيما! آره، مي گذرد. من از همينشه كه بدم مياد.
ياسمين، ممنون :)
ای وای، ای وای ، مهسا جونم . فقط اینو بهت بگم که وقتی عزیزی را اینجور غیر منتظره از دست میدی یعنی به عبارتی فرست خداحافظی ازش را نداشتی ، باقی احساسات ، اگر اگر ها ،ای کاش ای کاش ها هم غیر منتظره به سراغت میان ( فکر کنم تا آخر عمرت ) و دیگه روی هیچ کدوم از عکس العملهای احساسی و منطقی خودت نمیتونی حساب کنی.
گری کن، داد بزن، یک هفته از اتاقت و از زیر پتو بیرون نیا ولی .................................
اینبار: عشق بدون آزادی
shooki:
اين جور موقع ها كمتر ايمان دارم..
eshgh bedon azadi:
بله "ولي.."!
عشق بدون آزادي، يا شايد هم عشق با آزادي بيشتر..
ارسال یک نظر