۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه
۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه
صدا، همون صدا بود
چند سال پيش، يك روز نشسته بودم توي حال و كتاب مي خواندم. تلويزيون روشن بود و داشت "سيماي خانواده" نشان مي داد. بعد یک کلیپ عکس پخش کردند که یک آهنگ رویش بود. همين طور كه آهنگ پخش می شد، احساس كردم يك چيزي دارد ته وجودم وول مي خورد. نمي دانستم چيست، اما انگار جرياني بود كه از ته دل (همان جایی كه گاهي حس مي كنيم يكهو مي ريزد پايين) آغاز شده بود و حالا داشت همه جا پخش مي شد. واقعاً حس عجيبي بود. جريان آمد بالا توي گلويم، اما تبديل نشد به بغض. تبديل نشد به صداي خفه شده، به حرف نگفته. از گلويم عبور كرد و آمد بالا توي چشمهايم و خيلي آرام از چشم هايم جاري شد. آرام و بي صدا. خيره شده بودم به يك نقطه و فكر ها آرام از جلوي مغزم عبور مي كردند، اما انگار نمي توانستند به من آسيبي برسانند. انگار این نوا مرا محافظت مي كرد از هر نوع شكنجه ي افكار. آرام نشسته بودم و كتاب دستم همان صفحه اش باز مانده بود. تجربه ي فوق العاده اي بود و در آن زمان نياز شديدي به همچين چيزي داشتم. به چيزي كه از من در مقابل خودم دفاع كند، اما بعداً پشيمان نشود از اين دفاع. چيزي كه غمم را درك كند، اما نخواهد كمكم كند و انگار اين نوا، مي فهميد.
بعد از آن، ديگر اين تجربه پيش نيامد. امروز دوباره حس كردم كه چقدر دلم مي خواهد يك چيزي ته دلم -يعني همان جا كه گاهي يكهو مي ريزد پايين- وول بخورد.
مي دانم كه آن نوا، ديگر" آن نو"ا نيست. اما هميشه نوايي هست كه از تو دفاع كند و بعداً هم پشيمان نشود.
من الان به دنبال آن مي گردم.
بعد از آن، ديگر اين تجربه پيش نيامد. امروز دوباره حس كردم كه چقدر دلم مي خواهد يك چيزي ته دلم -يعني همان جا كه گاهي يكهو مي ريزد پايين- وول بخورد.
مي دانم كه آن نوا، ديگر" آن نو"ا نيست. اما هميشه نوايي هست كه از تو دفاع كند و بعداً هم پشيمان نشود.
من الان به دنبال آن مي گردم.
۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه
تن ِ آدمی شریف است، به جان آدمیت
چی شد؟ ندیدی زنه رو؟ دقت کن دلبندم! نیمرخ وایساده. بازم ندیدی؟ خوب..
مجبورم خودم بگم..
نقطه ی "ز" سر عامل فحشاست.
کفِت برش خورد از این دقت و تیزبینی مسئولین؟ از این بی توجهی به ظواهر امور و دقت کردن به باطن هر چیز، حتی یک لوگوی ساده؟
برو حال کن حالا.
قبول نداری؟
می دونی؟ این سخته که تو از یه چیزی دور باشی، اما سخت تر از اون اینه که فاصلت باهاش کم باشه و نتونی همون فاصله ی کمو بری جلو. چرا؟ چون به اندازه ی کافی خوب نیستی...
از فیلم چاپلین
از فیلم چاپلین
۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه
هدیه ی سال نو؟
باز ما رفتیم موهامونو کوتاه کردیم و کسی ساعتشو نفروخت!!
دوباره ما کچل شدیم و یکی دارای بند ساعت..
پ.ن: با تشکر از دِلا، جیم، کتاب ادبیات دوم دبیرستان و تمامی کسانی که ما را در ساخت این مجموعه یاری کردند
دوباره ما کچل شدیم و یکی دارای بند ساعت..
پ.ن: با تشکر از دِلا، جیم، کتاب ادبیات دوم دبیرستان و تمامی کسانی که ما را در ساخت این مجموعه یاری کردند
۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه
انصاف بده..
۱۳۸۸ دی ۲۲, سهشنبه
همه چی که دماغ نیس!
قبل از عمل:
بعضی چیزها و کس ها را دوست داشتم، چون موضعشان مشخص بود. یعنی یا بودند یا نبودند. تو را گول نمی زدند و به تو خیانت نمی کردند. اگر بودند، یعنی واقعاً هستند نه این که فقط تو فکر می کنی که هستند و برعکس..
مثال انسانیش را کنار می گذارم و بسنده می کنم به یک چیز:
برق!
برق همیشه یا بود، یا نبود. یعنی اگر یکی می خواست قصه بگوید، برق یا تو "یکی بود" بود و یا تو "یکی نبود"!!
همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت، تا این که...
بعد از عمل:
همان شنبه ی کذایی (پست قبلی) روزی بود که من فهمیدم حتی برق هم دیگر نه هست و نه نیست. مثل بیشتر چیزها..
می دانید چگونه فهمیدم؟
عصر که بابا آمد خانه و کِیس را باز کرد، دیدیم منبع تغذیه اش سوخته..
بعد فهمیدیم که نصفه شب ِ دیشب (یعنی جمعه) برق ناگهان دچار نوسان شده و زده این کِیس ما را که توی برق بوده جزغاله کرده!!
حالا اون به درک!
منبع تغذیه هم زده مادِربرد را سوزانده و اینا..
خلاصه این که، گفتم بدانید بد نیست هراز چندگاهی آدم دسته بندی هایش را رِفرِش کند، قبل از این که دسته بندی ها آدم را رِفرِش کنند!
امتحان کنید.
می اَرزه..
بعضی چیزها و کس ها را دوست داشتم، چون موضعشان مشخص بود. یعنی یا بودند یا نبودند. تو را گول نمی زدند و به تو خیانت نمی کردند. اگر بودند، یعنی واقعاً هستند نه این که فقط تو فکر می کنی که هستند و برعکس..
مثال انسانیش را کنار می گذارم و بسنده می کنم به یک چیز:
برق!
برق همیشه یا بود، یا نبود. یعنی اگر یکی می خواست قصه بگوید، برق یا تو "یکی بود" بود و یا تو "یکی نبود"!!
همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت، تا این که...
بعد از عمل:
همان شنبه ی کذایی (پست قبلی) روزی بود که من فهمیدم حتی برق هم دیگر نه هست و نه نیست. مثل بیشتر چیزها..
می دانید چگونه فهمیدم؟
عصر که بابا آمد خانه و کِیس را باز کرد، دیدیم منبع تغذیه اش سوخته..
بعد فهمیدیم که نصفه شب ِ دیشب (یعنی جمعه) برق ناگهان دچار نوسان شده و زده این کِیس ما را که توی برق بوده جزغاله کرده!!
حالا اون به درک!
منبع تغذیه هم زده مادِربرد را سوزانده و اینا..
خلاصه این که، گفتم بدانید بد نیست هراز چندگاهی آدم دسته بندی هایش را رِفرِش کند، قبل از این که دسته بندی ها آدم را رِفرِش کنند!
امتحان کنید.
می اَرزه..
با زرد هماهنگم کن استاد..
فکر می کنم که وقتی در این باره با دکتر کاتز صحبت کردم، حق داشت بگوید که جن.. دیدن کسی فقط به دید بیننده مربوط می شود. آقای هامیل که از هر آدم هم سن و سال خودش بیشتر زندگی کرده، لبخندزنان برایم شریح کرد که هیچ چیز سفید سفید یا سیاه ِ سیاه نیست و سفید گاهی همان سیاه است که خودش را جور دیگری نشان می دهد . سیاه هم گاهی سفید است که سرش کلاه رفته. وقتی آقای دریس چای نعنایش را آورد، نگاهی به او کرد و گفت:" تجربه ی کهنه ی مرا باور کن". آقای هامیل مرد بزرگی است، اما روزگار نگذاشته است که بزرگ باشد
زندگی در پیش رو
رومن گاری
پ.ن: عنوان از حسین پناهی
۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه
اما او سبز بود و گرم، که افتاد..
بیدار شده ام، تلاش های من برای خواب دوباره با شکست مواجه می شود و به ناچار بلند می شوم. بعد از مراحل اولیه و قبل از صبحانه به اتاقم برمی گردم و کامپیوتر را روشن می کنم و می نشینم روی صندلی. منتظرم بالا بیاید که می فهمم گویا کامپیوتر منظور مرا متوجه نشده و هنوز خاموش است. دوباره پاو ِرش را می زنم و منتظر می مانم.
" ای بابا... کی برق اینو قطع کرده؟ "
بلند می شوم و برقش را چک می کنم!
دوباره روشن می کنم...سه باره!
می گویم شاید چون برق وصل است روشن نمی شود. برق را قطع می کنم.. دوباره.. نه!
یا ابوالفضل!!! نـــــــــــــــــــــــــــــــه!!!
نمی خواهم باور کنم چه شده!
با خود می گویم شاید چون بار اول روشن نشده، الان دیگر نمی تواند از حرفش برگردد.
ولش می کنم. از اتاق بیرون می روم و به خودم و خودش فرصت می دهم تا این خاطره ی تلخ را فراموش کنیم.
صبحانه می خورم و برمی گردم به اتاق! اصلاً به روی خودم نمی آورم که اتفاقی افتاده! مثل همیشه روشنش می کنم و می نشینم.
"واقعاً که!! هرچی من به روی خودم نمی آرم، تو از رو نمی ری! خجالت بکش"
دوباره پاور را فشار می دهم..
نه! مثل این که لج کرده..
سعی می کنم موضعم را عوض کنم:
" ببین رفیق! آخه چرا این جوری می کنی؟ حالا تو یه اشتباهی کردی اون اول صبح روشن نشدی! اما الان خیلی چیزا عوض شده، من باید ببخشم که بخشیدم! بیا همه چیزو از نو بسازیم.."
پاور رو فشار می دم..
"اه! آشغال! کثافت! گُه! فکر کردی کیی؟؟ ! خاک بر سر کثافتت"
دوباره پاور رو فشار می دم..
ده باره پاور..
"الان که فکر می کنم می بینم تقصیر من بود! نباید این طوری باهات صحبت می کردم. منو ببخش"
دوباره پاور..
"باشه، ولی یادت باشه خودت خواستیا! مادرتُ به عزات می نشونم جوجه "
دوباره پاور..
...
این ماجرا حدود یک ساعت ادامه داشت!!
خلاصه این که اینا رو گفتم که بگم این کامپیوتر ما فعلاً پُکیده. ایشالا که امشب درست می شه (رویاپردازی)، اما اگه نشد یه چند روزی نیستم.
سعی می کنم سه شنبه از دانشگاه آپ کنم. راستی، از "ماجراهای من و رانندگی" یه عکس جا مونده بود که الان براتون می ذارم. می دونید معنی این تابلو چیه؟
" پایانِ
تمام ِ
محدودیت ها"
اگه جایی دیدین، ما رو هم خبر کنین..
پ.ن: عنوان از استاد قیصر امین پور، و مخاطبش کامپیوترمه!!
۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه
از بد ِحادثه
از بد حادثه، دوره های به پوچی رسیدن و حال هیچ کاریو نداشتن من، دقیقاً منطبق می شه رو امتحانا!
آخه چرا من ؟
:دی!
آخه چرا من ؟
:دی!
اعتماد به نفس در 24 ساعت
مینا: هرموقع حس کردی واقعاً کار بزرگی تو زندگیت نکردی، یادت بیار که اولیش اینه که همیشه واسه من الگو بودی.
من: وااا! من که کاری نکردم که تو بخوای الگوبرداری کنی.
مینا: خوب همین دیگه! نشنیدی می گن ادب از که آموختی؟ از بی ادبان!
پ.ن: مستحضر هستید که کلاً مزاح می کردیم دیگه؟ :دی!
۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه
۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه
هفت- حکایت شوفر شدنِ من 2
امروز آخرین جلسه از جلسات پنجگانه ی علائم راهنمایی و رانندگی را گذراندم. نکات جالب این جلسه را به حضور می رسانم :دی!
1-معلم: بچه ها موقع رانندگی حق خوردن و آشامیدن نداریم.
یکی از بچه ها: استاد! حق ِ کشیدن چی؟!
2-یکی از بچه ها: استاد ما یه فامیل داشتیم که راننده بود! بعد انقدر مهارت داشت که موقع رانندگی، رو صندلی چهارزانو می نشست!
3-معلم: موقعی که دارید پارک می کنید راهنمای راست می زنید. اما موقعی که دارید از پارک در می آید راهنمای راست می زنید!
بچه ها: استاد هر دو موقع راهنمای راست؟
معلم: نه دیگه، فقط موقع پارک کردن
(خنده ی بچه ها)
بچه ها: اِاِ! پس قبول دارید الان اشتباه گفتید دیگه؟
معلم:نه! اصلاً
4-معلم: موقع ترمز باید پنجه ی پا روی پدال باشد و کف پا روی آسفالت!!!
5-معلم:بچه ها ما از این نظر باید به کشور خودمون افتخار کنیم که می شه گفت بر خلاف کشورهای دیگه ما اصلاً آلودگی صنعتی نداریم. می دونید چرا؟ چون ما اصلاً صنعت نداریم!
6-معلم: واقعاً جای تاسفه که کشوری باقدمت 7000 سال، باید از پاکستان که کلاً 63 سال عمر داره بنزین بخره! بچه ها پاکستان هم سن منه!!
7-معلم: بچه ها ماشین می فهمه! من چند واحد روانشناسی ماشین گذروندم! اِ! چرا می خندید؟ جدی می گم به خدا!
پ.ن: الان کلی دلم گرفته می باشد، ولی خوب الان نمی نوشتم یادم می رفت، مثل خیلی چیزهای دیگر..
1-معلم: بچه ها موقع رانندگی حق خوردن و آشامیدن نداریم.
یکی از بچه ها: استاد! حق ِ کشیدن چی؟!
2-یکی از بچه ها: استاد ما یه فامیل داشتیم که راننده بود! بعد انقدر مهارت داشت که موقع رانندگی، رو صندلی چهارزانو می نشست!
3-معلم: موقعی که دارید پارک می کنید راهنمای راست می زنید. اما موقعی که دارید از پارک در می آید راهنمای راست می زنید!
بچه ها: استاد هر دو موقع راهنمای راست؟
معلم: نه دیگه، فقط موقع پارک کردن
(خنده ی بچه ها)
بچه ها: اِاِ! پس قبول دارید الان اشتباه گفتید دیگه؟
معلم:نه! اصلاً
4-معلم: موقع ترمز باید پنجه ی پا روی پدال باشد و کف پا روی آسفالت!!!
5-معلم:بچه ها ما از این نظر باید به کشور خودمون افتخار کنیم که می شه گفت بر خلاف کشورهای دیگه ما اصلاً آلودگی صنعتی نداریم. می دونید چرا؟ چون ما اصلاً صنعت نداریم!
6-معلم: واقعاً جای تاسفه که کشوری باقدمت 7000 سال، باید از پاکستان که کلاً 63 سال عمر داره بنزین بخره! بچه ها پاکستان هم سن منه!!
7-معلم: بچه ها ماشین می فهمه! من چند واحد روانشناسی ماشین گذروندم! اِ! چرا می خندید؟ جدی می گم به خدا!
پ.ن: الان کلی دلم گرفته می باشد، ولی خوب الان نمی نوشتم یادم می رفت، مثل خیلی چیزهای دیگر..
۱۳۸۸ دی ۱۵, سهشنبه
شيش- آغاز یک کابوس..
بالاخره رزا خانم فهمید که وقتی می خوابد، یک ماده شیر به اتاقش می آورم. او می دانست که این کار من حقیقت ندارد و این ها فقط خیالات من درباره ی قوانین طبیعت است. ولی اعصابش خیلی درب و داغون بود و فکر این که در آپارتمان او حیوانات وحشی وجود دارند، شب هایش را پر از وحشت کرده بود و فریادکنان از خواب می پرید. این قضیه برای من خیال بود و برای او یک کابوس. همیشه می گفت که کابوس همان رویاست که در پیری به کابوس مبدل می شود. هر کداممان ماده شیر را یک جور می دیدیم. چه می شد کرد؟
زندگی در پیش رو
رومن گاری
رومن گاری
*
مَهسا
0
نظر
۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه
يك- سبز ِ سبزم، ریشه دارم؟!
اگه گفتی الان چی واقعاً می چسبه؟
"خانه ی سبز"
تیتراژ اولشو یادته؟
صدای عمو خسرو:
"به نظر من، یه خونه هر جایی می تونه باشه.
می تونه بالای یه ساختمون بلند باشه.
می تونه تو یه کوچه ی قدیمی که زیر یه بازارچَست باشه.
می تونه بزرگ، یا می تونه کوچیک باشه.
می تونه برای هرکس مفهوم یا رنگی داشته باشه.
می تونه به رنگ آجر، یا به رنگ شیشه و سنگ باشه.
می تونه به رنگ قرمز یا به رنگِ..
ولی من- یعنی بهتر بگم: ما- معتقدیم خونه هر چی که باشه،
باید سبز باشه
بله، سبز
و همیشه سبز "
پ.ن:
1. واقعاً شنیدن این جملات از تلویزیون ایران، در حال حاضر یکی از لذت بخش ترین اتفاقات ممکنه :دی!
2.شما ذهنتون منحرفه، تقصیر منه؟ من گفتم حس نوستالژیم گل کرده! چرا شعار می دی؟... :دی
"خانه ی سبز"
تیتراژ اولشو یادته؟
صدای عمو خسرو:
"به نظر من، یه خونه هر جایی می تونه باشه.
می تونه بالای یه ساختمون بلند باشه.
می تونه تو یه کوچه ی قدیمی که زیر یه بازارچَست باشه.
می تونه بزرگ، یا می تونه کوچیک باشه.
می تونه برای هرکس مفهوم یا رنگی داشته باشه.
می تونه به رنگ آجر، یا به رنگ شیشه و سنگ باشه.
می تونه به رنگ قرمز یا به رنگِ..
ولی من- یعنی بهتر بگم: ما- معتقدیم خونه هر چی که باشه،
باید سبز باشه
بله، سبز
و همیشه سبز "
پ.ن:
1. واقعاً شنیدن این جملات از تلویزیون ایران، در حال حاضر یکی از لذت بخش ترین اتفاقات ممکنه :دی!
2.شما ذهنتون منحرفه، تقصیر منه؟ من گفتم حس نوستالژیم گل کرده! چرا شعار می دی؟... :دی
۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه
چار- حكايت شوفر شدن من
کلاس آموزش علائم راهنمایی و رانندگی- جلسه ی اول:
1. در راستای ورود به دنیای آدم بزرگ ها، ما هم وارد مبحث "عزل و نصب" شده و از معلممان شنیدیم:
"آزمون مقدماتی را خود بنده از شما عزل خواهم کرد"
2.معلم: اگر در طول سال از بیمه استفاده کنید، سال بعد شامل تخفیف نمی شوید و کلاً هم در عرض یک سال دفعات معدودی می شود از بیمه استفاده کرد
یکی از گواهینامه جویان: یعنی حدوداً در سال چند تا آدم می تونیم بُکُشیم؟!
3.معلم: وقتی تصادف می کنید و طرف در می ره، قبل از جیغ و داد، شماره پلاکشو یادداشت کنید! بچه ها پلاک خیلی مهمه، به کمک پلاک می تونن طرفو شناسایی کنن!
یکی دیگر از گواهینامه جویان: یعنی منظورتون اینه که پلاک به کارت ملی ربط داره؟
4.معلم: وقتی می بینید یکی تصادف کرده و کنار خیابون افتاده، نترسید و ببریدش بیمارستان. شاید یکی دو ساعت علاف شید، اما مشکلی به وجود نمی آد .
گواهینامه جوی دومی: یکی از آشناهای ما همین کارو کرده بوده، بعد طرف ضربه مغزی شده بوده، وقتی که به هوش می آد میگه: جناب سروان همین آقا بود! خودش بود..!!
این چنین می گذرد روزگار من این روزها..
1. در راستای ورود به دنیای آدم بزرگ ها، ما هم وارد مبحث "عزل و نصب" شده و از معلممان شنیدیم:
"آزمون مقدماتی را خود بنده از شما عزل خواهم کرد"
2.معلم: اگر در طول سال از بیمه استفاده کنید، سال بعد شامل تخفیف نمی شوید و کلاً هم در عرض یک سال دفعات معدودی می شود از بیمه استفاده کرد
یکی از گواهینامه جویان: یعنی حدوداً در سال چند تا آدم می تونیم بُکُشیم؟!
3.معلم: وقتی تصادف می کنید و طرف در می ره، قبل از جیغ و داد، شماره پلاکشو یادداشت کنید! بچه ها پلاک خیلی مهمه، به کمک پلاک می تونن طرفو شناسایی کنن!
یکی دیگر از گواهینامه جویان: یعنی منظورتون اینه که پلاک به کارت ملی ربط داره؟
4.معلم: وقتی می بینید یکی تصادف کرده و کنار خیابون افتاده، نترسید و ببریدش بیمارستان. شاید یکی دو ساعت علاف شید، اما مشکلی به وجود نمی آد .
گواهینامه جوی دومی: یکی از آشناهای ما همین کارو کرده بوده، بعد طرف ضربه مغزی شده بوده، وقتی که به هوش می آد میگه: جناب سروان همین آقا بود! خودش بود..!!
5.یک جمله هم شنیدم که فکرم رو مشغول کرد. معلم گفت: "سرعت" هیچ وقت دلیل تصادفات نیست. "سرعت" فقط شدت تصادفو زیاد می کنه..
خوب، این درسته که من تا حالا اصلاً پشت ماشین ننشستم که بخوام تصادف کنم، اما خوب، تصادف که فقط پشت ماشین نیست...! می دونی چی می گم که؟
این چنین می گذرد روزگار من این روزها..
۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه
سه- دقیقاً
من: سپیده جان، ریدی به طرف، اون وقت می گی فقط مثال زدم؟!!
سپیده: من خواستم یه جورایی غیر مستقیم بهش بفهمونم، منتها خودش در مثل مناقشه کرد
من: می شه همون ریدن ِ مخملی دیگه!!
سپیده: من خواستم یه جورایی غیر مستقیم بهش بفهمونم، منتها خودش در مثل مناقشه کرد
من: می شه همون ریدن ِ مخملی دیگه!!
۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه
پنج- این حدیث از دگری پرس که من حیرانم
خوابیدیم. اما خواب راحت بی گناهان به سراغمان نیامد. خیلی در این باره فکر کردم و فکر می کنم که آقای هامیل در گفتن آن حرف اشتباه کرده. فکر می کنم این گناه کارانند که راحت می خوابند، چون چیزی حالیشان نیست و برعکس، بی گناهان نمی توانند حتی یک لحظه چشم روی هم بگذارند، چون نگران همه چیز هستند. اگر غیر از این بود، بی گناه نمی شدند.
زندگی در پیش رو
رومن گاری
زندگی در پیش رو
رومن گاری
*
مَهسا
2
نظر
در
۱۲:۴۸
برچسبها:
تکه کتاب,
جدي جدي,
خوابم برد,
خوابم نمي برد,
ديدي گول خوردي؟,
رومن گاری,
زندگی در پیش رو,
مرد باش
اشتراک در:
پستها (Atom)