۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

حمل با جرثقيل




تازگيا وَختي مي خوام از خيابون رد شم، قبلش يه دوساعتي واي ميستَــَم، بعد رد مي شم.
واسه خودم خيلي سوال برانگيز بود اين رفتار.
امروز دليلشو فهميدم.
قضيه اينه كه انقدر وسط هر كاري پشت خودمو خالي كردم، حالا مي ترسم نكنه برم تا وسط خيابون و يهو اون كاري كه بايد انجام داد رو، انجام ندم. مثلن يهو وختي باس واستم تا ماشينه بره، واي نـَستم يا يه چيزي تو اين مايه ها. نه اين كه بلد نباشم رد شَما. نه اين كه بخوام خودمو به كشتن بدَما. نه. همش اينه كه بخوام يهو پشت خودمو خالي كنم. بخوام يهو بي هيچ دليلي كاري كه شروع كردمو تموم نكنم.

باورتون مي شه؟


پ.ن: باور كنيد.

مي ياي تو، در بزن

محمد اومد تو اتاقم، گفت: «مهسا يه خبر خوب دارم و يه خبر بد! اول كدومشو بگم؟»
منم كه ماشالا غمم از خبراي بد، بيشتر از شاديمه از خبراي خوب، گفتم: «اول بَدَ رو بگو»
گفت: «خبر بد اين كه بابا كه رفته بود رو پشت بوم تا كانالاي ايرانو درست كنه، زد و بي بي سي رو هم قطع كرد»
گفتم:« خدا رو شكر!» ( ان قدر كه خبراي خشن تو ذهنم شنيده بودم)
دوباره گفتم:«خوب خبر خوبت چي بود؟»
خنديد و گفت:« هيچي ديگه، اين كه درسته كه بي بي سي قطع شد، ولي بابا بالاخره تونست كانالاي ايرانو وصل كنه»

!! :دي!

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

به من نزديكه، همون قدر كه تو از من دوري (2)


زير گنبد مسجد امام اصفهان، جايي هست كه هر صدايي كه توش توليد شه، هفت بار پژواك پيدا مي كنه.
عيد امسال رفتيم اصفهان، از صبح عالي قاپو و ميدون امام رو گشتيم و دم دماي اذان ظهر بود كه نوبت رسيد به مسجد امام. مسجد رو ديديم و وقتي رسيديم به زير گنبد، راهنما واسمون همين قضيه رو توضيح داد. بعد هم گفت كه حالا مي تونيم خودمون امتحان كنيم. يه آقاي چهل، چهل و پنج ساله ي خوش تيپ با كت و كراوات رفت و واستاد اون جا. بعد از بقيه پرسيد كه چي بگم؟
پسرش كه اون جا بود گفت: «بابا كف بزن.»
بقيه هم هركدوم يه چيزي گفتن.
يهو سرشو گرفت بالا و داد زد: خداااااااااااااااااااااااااااا.
همه ساكت شدن و صدا هفت بار برگشت.

"خدا
خدا

خدا

خدا

خدا

خدا

خدا"
سر آقاهه هنوز بالا بود. انگار منتظر جواب باشه. بعد همين جوري كه سرش بالا بود با خنده گفت: « ببينيم كسي به دادمون مي رسه؟»

چند ثانيه بعد سرش رو آورد پايين. كراواتش رو مرتب كرد و به پسرش گفت: «بريم بابا»
بعد اون دوتا رفتن. نفر بعد كه رفت تو جايگاه شروع كرد به كف زدن.
دم دماي اذان ظهر بود.

پ.ن:
1. عنوان از حسين پناهي
2.عكسشم خودم گرفتم.
3.ببخشيد يه مدت كم نوشتم، نطقم كور شده بود :دي!

هفته ي شيرين تو

" ديروز كيك ها رو پختم، همچين هم دقت كردم كه در عمرم نكرده بودم. كيك ها خيلي هم خوب از كار دراومدند. اما امروز صبح كه رفتم شهر، ميس لاوينگتن گفت خانم رايش برگشته و مهموني رو بهم زده.
كِيت مي گه: «بايد به هر صورت كيك ها رو برمي داشت»
مي گم: « خوب لابد حالا ديگه به دردش نمي خورن»
مي گه :«بايد ور مي داشت، ولي اين خانوماي پولدار شهر مي تونن رايشونُ عوض كنن. فقير فقرا نمي تونن»
مي گم:‌« پولش هم خيلي به دردم مي خورد. ولي براي من خرجي نداشت، غير از پختنش. به آقاي تل مي گم اشتباه از هر كسي سر مي زنه، ولي بدون ضرر از پسش براومدن كار هر كسي نيست. اين رو به آقاي تل مي گم. مي گم همه كه نمي تونن نتيجه ي اشتباه خودشونُ بخورن» "


از رمان " گور به گور" ، ويليام فاكنر

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

مگه مجبوري؟


خير سرم، مي خواستم عادت كنم كه آب زياد بخورم. براي شروع، ديروز يه شيشه آب معدني خانواده رو كه 6 ليوان مي گيره گذاشتم تو يخچال و روش يه برگه چسبوندم كه : "جون هركي دوست دارين، از اين شيشه آب نخورين"

صبح به صورت ناشتا، يه ليوان ازش خوردم و راضي از خودم، روز رو شروع كردم. در طول روز هم، هي بهش سر مي زدم و سعي مي كردم كه تا جايي كه مي تونم بخورم.

عمليات طاقت فرسايي بود، اما به احساس رضايتش مي ارزيد.

امروز صبح كه رفتم سر يخچال ببينم نتيجه ي زحمتام چي شده و چه كسري از اون بشكه رو خوردم، با كمال تعجب ديدم كه بشكه (!) خاليه.

نمي توني تصور كني كه چه قدر خوش حال شدم كه بالاخره يه كارو تا تهش انجام دادم، حتي اگه اون كار خوردن يه بطري آب، در طول يه روز باشه. واسه خودم داشتم پرواز مي كردم.

بعد تصميم گرفتم به خودم جايزه بدم، داشتم فكر مي كردم چه جوري خودمو تشويق كنم كه ..

يهو چشم افتاد به كاغذي كه چسبونده شده بود روي بطري. خط خواهرم بود و نوشته بود:

" مهسا، من از اين آب خوردم. به قول شاعر:


به حرص ار شربتي خوردم، مگير از من كه بد كردم

بيابان بود و تابستان و آب سرد و استقسا"




۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

آفرين بر شَما، صدآفرين بر شُما

بابا: مهسا بيا شير بخور.
من: بابا من بيست سالم شد، هنوز هر شب بايد به من بگي بيا شير بخور و من بگم شيردوست ندارم آخه؟
بابا: يعني ديگه شير نمي خوري؟ از شير گرفتنت؟


:(
:دي!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

چهار

من: اديسون، برق رو كه اختراع نكرد، چراغ برق رو اختراع كرد. پس يعني اون موقع وسايل برقي وجود داشتن ديگه؟
محمد: آره، وجود داشتن، ولي كسي نمي دونسته چه طور ازشون استفاده كنه!

!!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

بيرون كشيد بايد از اين وَرطه رخت خويش..


حيف كه رازه، وگرنه حتماً به خدا مي گفتم.

مطمئنم كه ايده ش به ذهنش نرسيده، وگرنه خودش حتماً همين كارُ مي كرد.

اين جوري هم اون نجات پيدا مي كرد، هم ما.

فقط تصور كن! يه دونه از اونا، واسه هر كدوممون. البته زرد نباشه، لطفاً.

نه اين كه فكر كني من خوشم مياد چشامُ ببندما، نه. ولي دوس دارم از زير پام مطمئن باشم. دوس دارم هر لحظه فكر نكنم كه " الانه كه زير پام خالي شه". دوس دارم كه هر روز مجبور نباشم نگا كنم ببينم چقدر رفتم تو.

اون وَخ ديگه هر دو سال يكبار، حس نمي كنم دارم از نقطه اي رد مي شم كه دو سال پيش هم ازش رد شدم. اون وخ، مَسيرام ديگه همش دايره نمي شن. اون وخ ديگه هي تو انحناي دايره، خوابم نمي بره.

يَني مي خوام بِت بگم كه يه جوري مي شه كه اگه يه روز خسته شدم و خواستم يه مدت بخوابم، وقتي از خواب پا مي شم، نمي بينم كه تو همون نقطه اي كه خوابم برده، فرو رفتم.

مي خوام بگم، الان من فقط يه دونه از اينا مي خوام. مي خوام كه منو مستقيم ببره اون جايي كه مثل اين جا نيست.ببره كنار آدمايي كه همونيَن كه بايد باشن. همون جوري كه قبلاً بودن.

حيف كه رازه، وگرنه حتماً به خدا مي گفتم.




پ.ن : زرد باشه هم اشكالي نداره.