۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

چه توان كرد، وقت خرمن نيست..

بابابزرگم يه دوستي داشته كه معتاد بوده و به خاطر همين اعتياد، زندگيش داشته از هم مي پاشيده. بعد عزمش رو جزم مي كنه و مي ذاره كنار. مشكلاتشم حل مي شن و ..
بيست سال بعد از اين ماجراي ترك كردنه، وقتي كه طرف واسه خودش به همه چي رسيده بوده، يه روز بابابزرگم بهش مي گه : " ديدي چه خوب شد ترك كردي؟ ديدي چقدر زندگيت خوب شد؟"
دوستشم مي گه: "تو چي مي دوني بابا؟ من الان بيست ساله كه خمارم."



حالا شده ماجراي من.


پ.ن: از اون لحاظ نه ها، از اون يكي لحاظ :دي!

صدا كن مرا، صداي تو خوب است

"اسم‌ها اهمیت عجیبی دارند. نمی‌توانی تا اسمی را امتحان نکردی به آن اعتماد کنی"



گراهام گرين

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

"درد" را از هر طرف بنويسي "درد" است..

تا همين چند سال پيش، وقتي مي رفتم عكاسي كه عكس پرسنلي بگيرم، كلي حواسم را جمع مي كردم تا موقع گرفتن عكس، پلك نزنم.
وقتي طرف عكس را مي گرفت و ما از عكاسي مي آمديم بيرون، همه مي گفتند و مي خنديدند، من اما همه اش نگران بودم كه نكند لحظه ي گرفتن عكس پلك زده باشم. تمام روز و فردايش، خودم را شكنجه مي كردم كه "اگه پلك زده باشي چي؟ "

اوج ماجرا وقتي بود كه مي رفتيم براي تحويل گرفتن عكس ها، لحظه اي كه مي خواستم پاكت عكس را باز كنم، همش خدا خدا مي كردم كه اگر اين بار عكسم درست چاپ شده باشد، از دفعه ي بعد حواسم را حسابي جمع مي كنم.

پاكت را كه باز مي كردم و چشمم مي افتاد به چشمان بازم در عكس ها، نيشم هم باز مي شد و نفس راحتي مي كشيدم.


نمي دانم چرا، ولي اين حس برگشته به من. ديگر عكسي در كار نيست، ولي نمي دانم چرا ان قدر خدا خدا مي كنم. نمي دانم چرا مي ترسم پلك بزنم. نمي دانم چرا فلاش اين دوربين لعنتي تمام نمي شود؟


چشمان بازم را به من پس بده. مي خواهم نيشم را باز كنم و نفس راحتي بكشم. راحت. راحت. راحت. پلك. راحت. راحت.راحت. راحت. پلك.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

در انتظار گودو

مامور زندان: تو آدم مذهبي اي هستي؟
زنداني: تا حالا راجع بهش فكر نكردم.
مامور زندان: خوبه، ما دو تا دستور ديني داريم:
اول اينكه: هميشه بدونيد كه هيچ كس براي نجاتتون نخواهد اومد.
دوم اين كه توصيه ي اولو جدي بگيريد.




از فيلم "فرار از زندان"


پ.ن: عنوان، نام نمايشنامه ايست از ساموئل بكت. "گودو" كسيست كه قرار است بيايد.. كسي كه قرار است نيايد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

يك


خوب، اين اولين سري از مجموعه ي "روان پريش ها" ست. قبلاً، اينجا راجع بهشان توضيح داده بودم. قرار است هر هفته با يكيشان آشنا شويد. اين ستون به مرور زمان، غني خواهد شد. هنوز نمي دانم چگونه. خلاقيت شما مي تواند نقش پررنگي را ايفا كند در كشف شخصيت اين ها. هدف من از ايجاد آن تفريح نيست، هرچند تفريح هم جزو جدانشدني آن خواهد بود.

عكسي كه مشاهده مي كنيد، مربوط مي شود به قانوم ( آقا+ خانوم) سابَك ميرفخرايي. متولد سال 1338 ورامين. ديپلمه.

من که مجنونم، تو مجنونم مکن


اين چند روزي كه ننوشتم، داشتم يه تغييراتي ايجاد مي كردم در خودم، و به تبعش در اين جا.
ديگه "امروز فهميدم" نمي نويسم. البته از نوشتن اين هيوده تا به هيچ وجه پشيمون نيستم.
مي خوام اين جا اعتراف كنم كه روزهاي زيادي در زندگيم هستند كه "امروز فهميدم" ندارند. مي خوام اعتراف كنم كه همه ي اين هيوده شبي كه نوشتم، دوساعت روش زور زده بودم كه يادم بياد امروز چي فهميدم. نتيجشو هم كه ديديد..
نه آقا! من نيستم..
خيلي فاصله دارم با كسي كه هرروز، چيز جديدي ياد مي گيره.
نوشتن رو ادامه مي دم ولي.
سلام.

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

آبي، خاكستري، سياه

"گاهی که خاکستری می‌شوی تکلیفت را با خودت نمی‌دانی. هیچ چیز خوشحالت نمی‌کند، از چیزی هم نمی‌رنجی، فرقی نمی‌کند که بعدش چه می‌شود. توی دلت می‌گویی به تخمم، و الکی به یک سایه ي پوشیده در رنگ نارنجی نگاه می‌کنی، یک باربی، یک سایة نارنجی که شبیه بوته گلپر روبروی اتاقت در گوادُر تکان تکان می‌خورد تا خیال کنی دنیا از حرکت بازنمانده، صبر داشته باش. قاچاقچی‌ات می‌آید. صبر داشته باش، قاچاقچی‌ات از پشت آن بوتة گلپر ظاهر می‌شود تا یک پاسپورت قلابی بدهد دستت. لبخند بزن، زنجیر طلا را از گردنت باز کن و بگذار توی دستش، پاسپورت را ورق بزن، به عکس خودت نگاه کن: «تف! این که شبیه من نیست!»

«تو خودت را شبیه این کن.»

چه جوری؟
گاهی بی آنکه هرگز به چیزی فکر کرده باشی خوابش را می‌بینی، و بعد هی از خودت می‌پرسی تعبیر این خواب چیست؟ حالت خوش نیست، بد هم نیست، ولی با یک کلمه یا یک تصویر شبت زیبا می‌شود، یا چنان در تلخی روزت غرق می‌شوی که دلت می‌خواهد دوباره بخوابی و به همان خواب برگردی.
نمی‌دانم چرا برگشته بودم به آن سال‌ها. یاد نامه‌ای‌ از پدرم‌ افتاده بودم که در شوق بازكردن‌ و خواندنش‌ می‌سوختم‌. "



* از رمان "تماماً مخصوص" ، عباس معروفي

پ.ن: عنوان، نام شعريست از حميد مصدق ( نه بابا )

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

بدون خيارشور

"قورباغه ي مايوس" ، ترجمه ي فارسي "Ice Pack" مي باشد. البته ترجمه ي خيلي فارسيش. "آيس" يك كلمه ي عربيه كه از ياس و مايوس و اينا مي آد و به همون معنا هم هست. "پك"، هم در فارسي قديم به معناي قورباغه بوده.


پ.ن: چيه؟ باور نمي كنيد؟ اين دو تا مثال رو ببينيد، باورتون مي شه:

1. ليك تو آيس مشو، هم پيل باش. ور نه پيلي در پي تبديل باش (مولانا)

2. تا كي همي درآيي و گردم همي دوي؟ حقا كه كمتري و فژاكن تري ز پك (خسرواني)

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

هيوده- بدون خيارشور؟


امروز فهميدم چرا روي تابلوي ورودي آيس پك نوشته شده "قورباغه ي مايوس".
فكر كنيد، واسه اونايي كه نمي دونن مي گم.

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

شونزه

امروز فهميدم اينا تو اين فيلماشون، تن هر قاتل و خونريز و معتاد و لاتي كه دارن، لباس سبز مي كنن!

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

پونزه- بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد


تــَگــَرگو داشتي؟

اول بارون بود و نم نم، بعد كم كم جدي شد و يهو شد تگرگ.

بعد هم تگرگ تند شد. تــَق تــَق تــَق تــَق تـَــتـــَتــَتــَتــَتــَق..

خيلي شديد بود. شيشه ها مي لرزيدن. ترسيده بودم. تــَتــَتــَتــَتــَتــَتــَق...

حس مي كردم الان سقف مياد پايين.

مي خواستم برم يه جايي كه در امان باشم، جايي نبود. هيچ جا.


امروز فهميدم ما آدما چه قدر بي پناهيم.

بي پناه بودم امروز.
بي پناه.




پ.ن: عنوان از اين شعر فريدون مشيري انتخاب شده.

چارده

شوكي امروز فهميد:
"اجسام از آن چه در آيينه مي بينيد، به شما نزديك ترند..!!"




پ.ن: و گاهي دورتر..

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

سينزده- به مقصد ِ ..

امروز فهميدم كي دوس داره كجاي اُتوبوس بشينه.
بچه ها صندلي برعكسا رو بيشتر دوس دارن.
پيرزنا صندلياي جلوتر رو.
جوونا سمت پنجره.
مامانا سر ِ صندليا.


(ايده ي ديگه اي داريد؟)

پ.ن: جواب سوال پست قبليو، مريم تو كامنتا گفته. با تشكر :دي!

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

دوازده- براي تو

امروز يكي از چيزايي كه قبلاً فهميده بودمو واسه يكي از دوستام تعريف كردم. از فهميدنش لذت برد. گفتم اين جا هم بنويسم، به اميد اين كه يكي دوتاتون كه نمي دونيد شايد..
يه قانوني تو رانندگي وجود داره كه مي گه راننده، موقع پياده شدن بايد درو با دست راست باز كنه (الان تصور كن، باس بچرخه آدم)، حدس بزنيد دليل اين كار به ظاهر مسخره چيه؟
خوب فكر كنيد ديگه، جالبه.

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

يازده- امروز نفهميدم

امروز فهميدم كه..
امروز آدم نفهمي بودم. چه جوري مي خواستم چيزي بفهمم؟
پيش مياد ديگه. درك كنيد.

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

دَه- برگرد، شايد هنوز داره نفس مي كشه..


امروز شجاعت فهميدن يه سري چيزا رو پيدا كردم و فهميدمشون.
بعضي وختا، آدم خودش نمي دونه چي كار كرده. مثل كسي مي مونه كه با ماشين مي زنه به يكي. اون وخ جرات نمي كنه پياده شه ببينه طرف مرده يا ز ِندَس.
امروز فهميدم براي فهم درست گندايي كه زدي، شجاعت زيادي لازمه. خيلي زياد.

هواي خانه چه دلگير مي شود گاهي..





بعضي وَختا، يهو به سرم مي زنه عاشق مردم بشم. بدجوري پايه مي شن گاهي. آدم راس راسي باور مي كنه كه مي تونه يه خبرايي بشه..



پ.ن: اين عكس رو ديروز گرفتم، سيزده به در- پارك چيتگر تهران

نه- كاري مونده كه نكردي؟

سريال "دارا و ندار" را ديديد؟
همه چي يك طرف، اين ديالوگ يك طرف:
(صحنه اي كه پليس، مبارك (خمسه) را به خاطر دعوايي كه توي خيابان كرده، دستگير كرده و حالا دارد بازجويي مي كند):
سروان: جرم اين آقا چيه؟
ستوان: جناب سروان! دعوا، اغتشاش، تشويش اذهان عمومي

سروان: اغتشاش؟ سطل آشغال هم آتيش زده؟
همراه خمسه (اويسي): نه جناب سروان! اين چه حرفيه؟ اينا خانواده ي آبروداري هستنن. از اين كارا نمي كنن.



از همه ي كسايي كه تو اين سريال بازي كردن حالم به هم مي خوره. امروز فهميدم "لجن" يعني چي. گه ِ مطلق يعني چي.

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

هشت- تو شباي نااُميدي..

عيد امسال واسه من مثل پنج شنبه، جمعه اي بود كه هي پشت سر هم تكرار مي شد.
امروز فهميدم كه اُميد بيخودي بـِش بسته بودم.
به معناي كلمه، تـُهي بود.
تـُهي.

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

كدومش؟


" خوشبختي ِ انتزاعي ، بهتر از خوشبخت نبودن است."
يك روز قشنگ باراني- اريك امانوئل اشميت





نمي دونم. دارم بهش فكر مي كنم. بهتره واقعاً؟

هفت و چهار- مرگ ِ موش

امروز فهميدم كه باس سريعاً خودمو واسه مرگ آماده كنم.
خيلي ضايَس كه با اين همه اِدعا، ازش رودَس بخورم.
باس عجله كرد.
ديره.