۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

قطره تویی ، بحر تویی ، لطف تويي، قهر تويی، بيش ميازار مرا







اين روزها، خيلي به مرگ فكر مي كنم. راستش را بخواهيد، من هنوز به اعتقادات درست و حسابي نرسيدم. يعني هنوز مانده ام در همان اولين سوال: "خدا وجود داره؟"



اين گونه است كه براي آدمي مثل من، فكر كردن به مرگ، مثل اين مي ماند كه يك اديب را بفرستي به اُتاق عمل، براي جراحي قلب باز..


فكرهايم در اين باره، تقريباً به نتيجه ي خاصي نمي رسند. تنها چند جمله كه آن هم فقط در مقام حرف است و در عمل خدا عالم است چه شود..


تنها يك چيز هست كه نسبت به بقيه ي افكارم از آن مطمئن تر به نظر مي رسم. اين كه اگر خدايي وجود داشته باشد، بايد براي هر كس، همان باشد كه آن فرد فكر مي كرده خدا آن گونه است. مثلاً اگر فردي فكر مي كند كه بايد هميشه،‌تمام موي خود را بپوشاند و اگر روزي، يك تار مويش بيرون بيايد، در جهنم او را از همان تار مو آويزان مي كنند، خوب بايد تمام موي خود را بپوشاند و اگر روزي يك تار مويش آمد بيرون، در جهنم از همان تار مو آويزانش كنند.


اگر كسي هميشه فكر كرده كه خدا، بايد موجود عميقي باشد كه درگير مسائل سطحي نيست، خوب خدا بايد براي او عميق باشد، آن قدر عميق كه بشود مثل همان كه در تصور آن آدم بوده.


يا مثلاً اگر كسي در زندگي ظلم هاي زيادي ديده و همه را تحمل كرده، به اميد آن كه خدايي هست كه بزرگترين ويژگيش "عدالت" اوست، پس از مرگش، بايد خدا براي او خدايي باشد كه بزرگترين ويژگيش عدالت اوست. عادل، درست به اندازه ي اشك هاي شبانه ي آن آدم..


من همين را مي دانم و بس. يك مطلب طنز هم جايي شنيدم كه شايد آوردنش اين جا، خالي از لطف نباشد:

" آدمي بوده كه هميشه سعي مي كرده عبادت كنه و مثلاً واسه آخرتش توشه و اين حرفا. بعد كه به پيري مي رسه، مي شينه با خودش حساب مي كنه و مي بينه اونقدر كه دلش مي خواسته، توشه جمع نكرده. اينه كه تصميم مي گيره باقي عمرشو ترك دنيا كنه و فقط نماز بخونه. وقتي مي ميره، خدا نامه ي اعمالشو نگاه مي كنه و مي گه :" خوب،‌تو 5/3457ركعت نماز خوندي"
آدمه تعجب مي كنه و مي گه: " خدايا! خيلي بيشتر بود، ولي حالا قابل شما رو نداره. اما اگه مي شه لطف كنيد بگيد حكمت اون نيم ركعت چيه؟ 5/3457 ركعت؟
خدا مي گه: "آخه اين اواخر عمر، تو خيلي عجله داشتي واسه عبادت، گاهي جهت قبله رو كاملاً درست واي نميستادي. اين بود كه تعداد ركعت هات رو در سينوس ِ آلفا ضرب كرديم.."



من همين را مي دانم و بس.










۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

باید بشه..

"این یک کلمه ی قصار نیست. یک واقعیته. آدم بر حسب اتفاق به دنیا می آد، ولی وقتی به دنیا اومد مرگش قطعیه. انسان هست، تولد هست و مرگش هست که دیگر انسان نیست. خاطره ای هست. اونهایی که الگوی زندگی ما بودند، می دونستند چه می کنند. اونها به مرگ فکر نکردند. به زندگی فکر کردند و چه خوبه که ما هم بتونیم به اونجا برسیم. مرگ برامون وجود نداشته باشه. در حالی که قاطعیت وجودش بیشتر از زندگیه، عملا وجود نداشته باشه. یعنی طرد بشه. اهمیت و ارج زندگی در همینه که موقته. اینه که تو باید جاودانگی خودتو در جای دیگری نشون بدی"
احمد شاملو

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

مي دونم مي بينمت، يه روز دوباره







صبا زنگ زده به گوشيم. مي گه سلام و من از صداش مي فهمم كه اتفاق وحشتناكي افتاده. به جاي جواب سلام، ازش مي پرسم: صبا چي شده؟ مي گه: ببخشيد كه بهت مي گم، ولي بايد باهات مشورت كنم. مي گم: صبا تو رو خدا! كسي مرده؟؟
مي گه: آره..
يه لحظه چهره ي همه ي مامان، باباهايي كه مي شناسم مي آد جلوي چشمم و به خودم مي گم: باز كي؟..
همه ي جراتم رو جمع مي كنم و با صدايي كه از ته حلقم در مياد، مي پرسم: كي صبا؟



ميگه: سارا.
-كدوم سارا؟
-محمدي
-چي؟
سكوت. شوكه شدم. اصلاً نمي فهمم چه شده.
-مي شناختيش؟
-اي خدا.
سكوت. گريه م نگرفته. سرم داره منفجر مي شه اما.
-وااااااااااااي. واااااااااي. اي وااااي. اي واااااااااااااي. چرا صبا؟



-تصادف كرده.
اشكام آروم آروم شروع مي كنن به ريختن.
خوب الان بايد چي كار كنم؟ يعني چي شد؟ بازم از جايي خورديم كه فكرشم نمي كرديم. باز كم آورديم. بازم ريده شد به همه چي. به همه چي.
مي گه: ساقي خيلي باهاش رفيق بود، چه جوري بگيم بهش؟
نمي دونم. همين طوري كه دارم با صبا حرف مي زنم، سالنامه رو پيدا مي كنم و دنبال عكسش مي گردم. نگاش مي كنم و بغضمو مي خورم. مي گم: ما كه پيشش نيستيم، به مامانش زنگ بزنيم بگيم آروم آروم بهش بگه.
مي گه: باشه، الان زنگ مي زنم.
مي گم: فقط بگو حتماً امشب بهش بگه، چون آدمايي هستن كه حتي خبر مرگ رو هم اس ام اس مي كنن واسه هم و ممكنه شوكه شه.
هي يه سري حرفو تكرار مي كنيم و هي تكرار مي كنيم. من مي ترسم از قطع كردن تلفن. مي ترسم از هجوم سكوت. مي ترسم ازنگاه كردن به عكسش. مي ترسم از فكر كردن. مي ترسم از فكر نكردن.
قطع كه مي كنم، مامانُ مي بينم كه گويا خيلي وقت بوده كه اومده به اتاقم . مي پرسه: دوستت بود؟
نمي دونم چي بگم. دوست يعني چي؟
مي گم: آره مامان.



نمي خوام راجع بهش حرف بزنم كه مجبور باشم هي بگم :" بود، بود، بود،‌بود...."
بود. ديگه نيست. ديگه "بود". ديگه از اين به بعد "بود".
واي. چه قدر خوابم مي اومد. نمي خواستم بيدار بمونم. شايد اگه مي خوابيدم، فردا كه پا مي شدم مي فهميدم همش كابوس بوده. بعد مي گفتم :"آخيش! خدايا شكرت"
دفعه ي بعد هم كه مي ديدمش مي گفتم: " لعنتي، يه شب تا صبح خوابتو مي ديدم. اونم خواباي مزخرف"
بعد اون مي خنديد و مي گفت :" حالا چي ديدي مثلاً؟"
شايد مي شد. رفتم تو تختم. چشمامو بستم و اول اون عكس سالنامه اومد جلو چشمم و بعدش هم يادم افتاد كه وقتي ما سوم راهنمايي بوديم و اونا دوم، من و ياسمين يه چوب پيدا كرده بوديم كه وقتي حالمون خوب نبود، باهاش به حالت مسخره بازي و آروم،‌ آدما رو مي زديم و بعد يادم اومد كه چند بار هم سارا و سيما رو كه زنگ تفريحا با هم كل حياطو چند بار دور مي زدن، با همين چوبه زده بوديم. فكر كنم دفعه هاي اول خنديده بودن. اما يه بار واقعاً دردش اومده بود و يه چيزي گفت بهم كه يادم نيست چي بود. هر چي فكر مي كنم يادم نمياد. اومده بود جلو چوبو ازم بگيره؟ نمي دونم. مي خواست اونم يكي بزنه؟ نمي دونم. من چوبو بهش داده بودم؟ نمي دونم. اون زد؟ نمي دونم. نمي دونم. نمي دونم. ولم كن. نمي دونم. مي خوام بخوابم. تو رو خدا ولم كن.
هرچي سعي مي كنم، نمي تونم بخوابم. واي. هي واي. به خودم مي گم: " شايد خوابشو ببيني. خواب ببيني كه حالش خوبه. اون وقت فردا كه مي ري پيش ساقي، به جاي سكوت و سكوت و نمي دونم، يه چيزي داري بهش بگي.."
نشد. تا صبح بيدار بودم و عرق سرد و گردن درد و فكر فردا يه لحظه ام ولم نكرد.
كل ديروزُ پيش ساقي بودم و امروز، هي يادم مي رفت قضيه رو و زندگي شكل هميشه مي شد. بعد به قول سنتوري، واقعيت تالاپ مي خورد تو كَلَّم. مي گن: فراموشي، دفاع طبيعي بدنه، در مقابل رنج. سيستم دفاعي من، تناوبي كار مي كرد و بالاخره، يك ساعت پيش وقتي صداي فرهاد رو شنيد، به طور كل از كار افتاد."دلم از تاريكي ها خسته شده، همه ي درها به روم بسته شده.."
مي رم بخوابم. خيلي خسته ام. گردنم زير بار اين فشارها كج شده. كاش كسي پيدا شه و قصه اي بگه واسم. قصه اي كه توش شيره خرگوشه رو نخوره. گرگه بره ها رو نخوره. كدوقلقله زن نتركه و پيرزن گير گرگه نيفته. من دلم يه قصه اي مي خواد كه تهش بفهمم هيچ وقت حتي به شوخي،‌ كسي رو با چوب نزدم و يا حداقل اين كه اگه زدم اونم زده. كاش زده باشه. كاش زده باشي رفيق.



كاش خوب باشي..

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

الان مي فهمم اون جمله ي رضا اميرخانيو تو كتاب ِ"من ِ او".مي گفت:
"تو اين مدت از خودت جُم نخوردي"

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

سوتي- سه

مينا با آقاي هنرور كلاس داشت. (براي دوستاني كه نمي دانند بگويم كه آقاي هنرور، معلم عربي كنكور هستند)
وقتي از كلاس برگشت، خسته بود و من هم خسته بودم. با هم تصميم گرفتيم دمي بياساييم و فيلمي تماشا كرده و حظي ببريم!
فيلم را گذاشتم تو دي وي دي پلير و رفتم تو اُتاق كليپسم را پيدا كنم كه گويا كمي طول كشيد و صداي مينا درآمد:
" واي مهسا! من اصلاً حوصله ي مُعطـَل شدن ندارما"


من:" بله!! فرمايش شما صحيح، مُعطَلـتون نمي كنم!!"


پ.ن : چه مي كنه با آدم اين عربي كنكور.
و چه مي كنه با آدم..

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

اعصابمو به هم بريزي كه چي؟ شيطونُ لعنت كن و بگير بشين



من اصلاً مخالف ساختار شكني نيستم. اما فكر مي كنم بهتر است وقتي ساختار را بشكنيم كه حرفي براي گفتن باشد، نه اين كه صرفاً بشكنيم براي تنوع. نظرم راجع به فيلم "شبانه" دقيقاً همين است كه صرفاً يك ساختاري را شكسته، بي آنكه حرف خاصي داشته باشد. از همان ابتداي فيلم شخصيت پردازي افتضاح توي ذوق آدم مي زند. شخصيت هاي كليشه اي: آدم هاي مطلقاً خوب (تريپ جبهه..) ، آدم هاي مطلقاً بد (سيگار، بيليارد) و مثلاً شخصيت اصلي كه گير كرده بين خوب و بد!! اي بابا! حالا خوبه ساختارشكني كردي شما!
يك چيزي كه من نمي فهمم، كاركرد "پيغام گير" است در فيلم هاي ايراني. انگار پيغام گير براي اين است كه تو بنشيني پاي تلفن و گوش بدي به پيغام كسي كه نمي خواي باهاش حرف بزني!
تقريباً در هر فيلمي كه پيغام گير هست، اين جملات را مي شنويم "ببين فلاني! مي دونم خونه اي. گوشيو بردار مي خوام باهات حرف بزنم!!!"
يك جاي فيلم هم اميرحسين صديق به هديه تهراني مي گويد:" از خانومي به زيبايي شما، اين رفتار بعيده!!"====> تو خود حديث مفصل بخوان..
حالا همه ي اينا به درك! از سالن كه خارج مي شي، اون صندوقاي نظرسنجي كوفتيو مي بيني كه سه تا گزينه جلوت گذاشته:
  1. خوب
  2. بسيار خوب
  3. عالي

دم ِ اون آدم گرم كه روي "عالي" خط زده بود و بزرگ نوشته بود "گـُه"

واقعاً گـــــــــــــــــــــــُه!!

پ.ن:

  1. كسي مي دونه اين فيلم چرا چند سال توقيف بوده؟ اگر مي دونيد به ما هم بگيد و مژدگاني دريافت كنيد.
  2. عنوان، شعر ياس مي باشد با مقدار زيادي تغيير!
  3. عكسش رو هم اونايي مي فهمن كه فيلم رو ديدن، ولي خواهشاً نرين ببينين..



۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

غروب ِ آبي


قبلاً كه اوضاع قرمز نبود، بازي استقلال و پيروزي بايد مساوي مي شد تا اتوبوس ها سالم بمانند.

حالا، اوضاع قرمز است و اتوبوس سالمي هم نمانده كه نگران باخت يك تيم باشيم!!

پس همان بهتر كه هيجان را به فوتبال برگردانيم و در مجموع، خسته اما با لبخند به خانه برگرديم و انقدر ذوق بزنيم از برد تيم مثلاً محبوبمان كه يادمان برود همه چيز را. مطلقاً همه چيز را.
پ.ن: بنده پرسپوليسي مي باشم. برد هم حقمون بود. ولي نمي دونم چه جوريه كه همه چي چيني شده! حتي برد تيم مورد علاقت.

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

دیالوگ - یک

مامان: مهسا دیگه از دستت خسته شدم! تُخمت همش مال دوستاته!

من: بله؟؟؟!!

مامان: جدی می گم. تخمت مال اوناس، قُد قُدت مال ما!



پ.ن : نمردیم و علناً رفتیم قاطی ِ مرغا!