۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

پنج طبقه بود آخه، با يه مجسمه ي خوشگل روش

يكي از بزرگترين مشكلات من در كودكي، اين بود كه فكر مي كردم براي پدر و مادرم مهم نيستم. دليلش هم اين بود كه مي ديدم براي مراسم عروسيشان، حتي نوه ي دختردايي مادربزرگم را هم دعوت كرده بودند، اما من، يكدانه دخترشان آنجا نبودم. اين واقعن مشكل من بود و به هيچ وجه هم حل نمي شد. بارها برايم گفتند كه " خوب تو كه آن موقع به دنيا نيامده بودي" و من باور نمي كردم. حتمن آن قدر ارزش نداشتم كه دعوتم كنند. فكر مي كنيد اين مشكل در نهايت چه طور حل شد؟

اون ها به جرمشان اعتراف كردند؛ اما گفتند كه " اين درسته كه ما در مورد اين قضيه كوتاهي كرديم، اما همون موقع متوجه اشتباهمون شديم و به خاطر همينم واست كيك نگه داشتيم و آورديم خونه برات"
ديگه خيالم راحت شد. مهم بودم.


پ.ن: الان كه نوشتمو خوندم، ديدم يه جوريه. نمي دونم؛ حس مي كنم هيچ وخت كسي واسم از عروسي كيك نياورده، نگران شدم.برم تكليف اين قضيه رو روشن كنم. فعلن

سه

مامان مي گه: « يكي از كارايي كه خدا خيلي دوست داره، اينه كه آدم به كسي كه ازش مي ترسه، امون بده. يني يه كاري كنه كه طرف به جاي ترسيدن، حس امنيت كنه كنار آدم»


باشه، چشم. ولي آخه مگه ممكنه كسي از من بترسه؟ يني ممكنه؟ الله اكبر

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

سوپراستار من

دختر: قولت یادت رفت؟

شهاب حسینی:( با فریاد و عصبانیت): من هروَخ عشقم بکشه قولمو می شکونم

دختر: فقط پرسیدم!

شهاب حسینی: خوب پرسیدی؟ حالا بزن به چاک!

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

بچه ناف اروپا

سوال شونزده امتحان زبان محمد، اين بوده كه: " اين جمله رو به انگليسي ترجمه كنيد":
" اين خودكار او ( دختر) است"
محمد جواب داده:

This is pen she


دوباره مثل تو هرگز

خالَم داشت تعريف مي كرد كه اون موقع كه آتيش اسلام تو مملكت خيلي تند بوده ( حدود سال 70) يه بار كه پسر 13، 14 ساله ي دوستشو برده بوده بيرون، كميته مي گيرتشون. مي گه: " فكر كن آخه منو با پويان گرفتن كه يني مثلن نسبتتون چيه"
من تا حالا اسم پويانو نشنيدم، نمي دونم كيه. نشستم كنار خاله روي تخت. انگشت شست پاشو تند تند تكون مي ده، كسي نمي بينه، من مي فهمم. حس مي كنم تختم داره مي لرزه، كسي نمي بينه
مامان مي گه: « شهلا چن وخته از اين دوستت خبر نداري؟ نمي خواي بري پيداشون كني؟ »
منظورش از " اين دوستت" مامان پويانه لابد.
خاله انگار كه موضوع بي اهميتي شنيده باشه، مي گه: « نه بابا، ديگه دوران بعضي چيزا گذشته»
يه جوري مي گه، يني انگار پويان و مامانش اصلن به تخمشم نيس و اصلن يادشم رفته كه يه روز
اون موقع كه آتيش اسلام تو مملكت خيلي تند بوده ( حدود سال 70) يه بار كه پسر 13، 14 ساله ي دوستشو برده بوده بيرون، كميته مي گيرتشون.

من دارم فكر مي كنم كه پويان كه اون موقع چارده سالش بوده، الان چه شكليه؟
لرزش تختم بيشتر مي شه، شست پاش مي ره بالا مي آد پايين، مي ره بالا، مي آد پايين، تيك تاك تيك تاك..

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

باشد به روزگاری از عهد ما نه دور، بینم به سایبان تو خورشید باده را

ساعت 9:15 از خواب بلند شدم، اومدم تو سالن. مامان نشسته بود، داشت كتاب می خوند. منو كه ديد، گفت الان زنگ زده شهرك آزمايش، گفتن كه دليل نيومدن گواهينامَم بعد از دوماه، اينه كه عكسم مناسب نبوده! و حالا بايد يه عكس ديگه ببرم تا پرونده رو تازه بفرستن.
وختي حرفش تموم شد، همون جا كه واستاده بودم، وارفتم رو مبل راحتي و همين جوري كه زيرلب فحش خواهر، مادر می دادم به همه كس و همه چيز، ياد همه روزايي افتادم كه با هر صداي زنگ در، 6 متر می پريدم بالا كه آخ جون، گواهيناممو آوردن..
دلم مي خواس يه چند قطره ای هم ضر بزنم حتي. نه اين كه فكر كني اين قدر بچه م ها، نه! كلافه شدم. حالا گواهينامه هيچ كوفتی نبود. ولي. ولي.
از اون طرف مينا جمعه كنكور داره. چند شبه كه مياد تو اتاق من مي خوابه و درس مي خونه. ديشب اومد بخوابه، من پاي كامپيوتر بودم، گفتم اگه صداش ( يني صداي كيبورد و كيس) اذيتت مي كنه، خاموشش كنم. گفت: نه. ولي خوابش نبرد و پاشد رفت. هرچيم گفتم خودت گفتي اذيتت نمي كنه و حالا بذار خاموشش كنم، گوش نداد.
صبحونه خورديم و با بابا رفتيم شهرك آزمايش به خاطر همون عكس مذكور. با خودم قرار گذاشته بودم كه گند بزنم به مسئول اون جا كه لااقل اگه عكس آدم، مناسب نيست(!) دهن شما كه مناسب حرف زدن هست. يه خبر بديد به آدم كه آقا وردار يه عكس بيار، نه اينكه بعد دوماه كه خودمون پي گير شديم اينو تحويل ما بدي. ولي ماشالا انقدر كه فضا، آدمو ياد تنبل خونه مي نداخت، فقط گفتم: «وقتي تو روند كار مشكلي پيش مياد، شما بايد خبر بديد تا اون مشكل برطرف شه.»
فكر مي كنيد چي جواب داد؟ گفت: « نه، ما خبر نمي ديم»
الله اكبر!
تو راه برگشت به بابا گفتم:« اگه سر رامون گل فروشي بود، منو پياده كن. خودم ميام»
جلو مغازه اي كه با خط تحريري روش نوشته بود: "گل" پيادم كرد و من رفتم تو. به فروشنده گفتم كه يه گل مريم مي خوام كه چند روز بمونه. گفت: يه غنچه شو خودت بيار». يه غنچه شو آوردم. گفت:« اگه مي خواي بيشتر بمونه، هر روز يكم از ته ساقشو بزن». گلو واسم بست. 2000 تومنشو گرفت و من يه جوري كه رو زمين خيس مغازش، سُـر نخورم اومدم بيرون.
گلُ واسه مينا مي خواستم، نه كه ديشب تقصيري داشته باشما، نه. ولي به هرحال، اون كنكور داره و من باس حواسم بهش باشه. مي خواستم هم از دلش دربيارم و هم بذارم تو اتاق كه وختي مياد تو اتاق، بوي مريم خوشحالش كنه.
توي راه هم خيلي مواظب گُله بودم. اومدم خونه. گذاشتمش تو آب و با ظرفش گذاشتم رو ميزش، بعدم در آتاقو بستم تا بوش حسابي بپيچه تو اتاق. هركي هم كه در رو باز مي كرد مي گفتم زود ببندش. هي هم پشت سر هم بو مي كشيدم ببينم اتاقو بو گرفته يا نه.
بعد هم انقدر منتظر شدم بياد كه خوابم برد، وختي بيدار شدم تازه اومده بود و مي خواستيم نهار بخوريم. رفتم بيرون و در رو زود پشت سرم بستم كه بوها نره بيرون. هميشه موقع خواب ظهر مياد تو اتاقم. نهار رو خورديم كه يهو برگشت به محمد گفت: «اشكالي نداره ظهر تو اتاقت بخوابم؟»

من چيزي نگفتم. اومدم اين جا و دارم اينا رو مي نويسم. بوي گل اتاقو گرفته. كم كم باس برم يكم از ته ساقش بزنم. صداي زنگ در مياد. شايد گواهيناممو آورده باشن.





پ.ن : يه كامنت واسه اين پست گذاشتم، بخونيدش