يكي از بزرگترين مشكلات من در كودكي، اين بود كه فكر مي كردم براي پدر و مادرم مهم نيستم. دليلش هم اين بود كه مي ديدم براي مراسم عروسيشان، حتي نوه ي دختردايي مادربزرگم را هم دعوت كرده بودند، اما من، يكدانه دخترشان آنجا نبودم. اين واقعن مشكل من بود و به هيچ وجه هم حل نمي شد. بارها برايم گفتند كه " خوب تو كه آن موقع به دنيا نيامده بودي" و من باور نمي كردم. حتمن آن قدر ارزش نداشتم كه دعوتم كنند. فكر مي كنيد اين مشكل در نهايت چه طور حل شد؟
اون ها به جرمشان اعتراف كردند؛ اما گفتند كه " اين درسته كه ما در مورد اين قضيه كوتاهي كرديم، اما همون موقع متوجه اشتباهمون شديم و به خاطر همينم واست كيك نگه داشتيم و آورديم خونه برات"
ديگه خيالم راحت شد. مهم بودم.
پ.ن: الان كه نوشتمو خوندم، ديدم يه جوريه. نمي دونم؛ حس مي كنم هيچ وخت كسي واسم از عروسي كيك نياورده، نگران شدم.برم تكليف اين قضيه رو روشن كنم. فعلن
اون ها به جرمشان اعتراف كردند؛ اما گفتند كه " اين درسته كه ما در مورد اين قضيه كوتاهي كرديم، اما همون موقع متوجه اشتباهمون شديم و به خاطر همينم واست كيك نگه داشتيم و آورديم خونه برات"
ديگه خيالم راحت شد. مهم بودم.
پ.ن: الان كه نوشتمو خوندم، ديدم يه جوريه. نمي دونم؛ حس مي كنم هيچ وخت كسي واسم از عروسي كيك نياورده، نگران شدم.برم تكليف اين قضيه رو روشن كنم. فعلن