۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

بچرخ تا بچرخيم

"تنها راه نجات، مبارزه ست"


از فيلم "فرار از زندان"

سوتی

سوال دخترخاله ی چارساله ی گرام، از من:
"مهسا! وختي من بچه بودم، چند سالم بود؟"

ای خاكـَت سرچشمه ی هنر

رفتم واسه خودم تو بانك حساب باز كنم، تو فرم افتتاح حساب نوشته بود " مليّت خود را بنويسيد"؛ نمی توني تصور كنی با چه حالی و با چه افتخاری نوشتم ( بزرگ و خوانا) : " ايرانی" . خوب چه كنم؟ نمي تونم بهش افتخار نكنم..

صد و سينزده

"چشم می مالم هنوز، گويی از خواب قرون برخاستم.."

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

قضاوت؟

هيچ كس بی دليل بدی نمی كنه؛ گيرم خودش دليلشو ندونه..

من نه آنم كه زبونی كشم از چرخ فلك

اينو بخونيد، هم فانه هَم مثل هر شوخی ديگه اي كلي حرف داره واسه گفتن:
Mr. William was a gardener and a very good one too. Last year he came to work for Mrs. Elphinstone , who was old, fat and rich. She knew nothing about gardens, but thought she knew a lot, and was always interfering.
One day Mr. William got angry with Mrs. Elphinstone and called her an elephant. She did not like that at all, so she went to a lawyer, and a few months later Mr. William was in court, accused of calling Mrs. Elphinstone an elephant.
The magistrate found Mr. William guilty, so Mr. Williams said to him, "Does that mean that I am not allowed to call this lady an elephant any more?"
"That is quite correct," the magistrate answered.
"And am I allowed to call an elephant a lady?"
"Yes, certainly," the magistrate answers.
Mr. Williams looked at Mrs. Elphinstone and said, "Goodbye, lady."

ناله را هر چند مي خواهم كه پنهان دركِشَم، سينه مي گويد كه من تنگ آمدم، فرياد كن

امروز تو راديو داشت مي گفت  آدمايي كه هميشه تو خونه هاشون تلويزيون روشنه، حتی وختی كسی چيزی نگاه نمی كنه، مي ترسن از سر و صداي درونشون و به خاطر همينم هست كه هميشه اونو روشن مي ذارن كه نكنه يهو سكوت شه و با خودشون تنها بمونن.
حالا من كه اهل تلويزيون نيستم، ولي تو خونمون هميشه تلويزيون روشنه.


پ.ن: اين كه من تلويزيون نگاه نمي كنم معنيش اين نيس كه سر و صداي دروني ندارما، معنيش اينه كه سر و صداي درون من از صداي تلويزيون بلندتر شده، ديگه تلويزيون جواب نمي ده..

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

باز هم قصه بگو، تا به آرامش دل، سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم

" اما همون طور كه او مي گفت؛ تا وختی داستان خوبی براي تعريف كردن داری و كسی رو هم داری كه به داستانت گوش بده، كار ِت هنوز تموم نشده.."


از فيلم "The legend of 1900"


پ.ن: عنوان، بخشيست از قصيده ی " آبی، خاكستري، سياه" حميد مصدق

صد و هشت

سوال اَستاد از يكي از بچه ها: " ترجيح مي دادی مهندسی كامپيوتر دانشگاه آزاد بخونی يا رشته ي گردگيري كامپيوتر شهيد بهشتی؟"
پاسخ هم كلاسي گرام: گردگيري كامپيوتر شهيد بهشتي

بعد كلاس در بهت فرو مي رود و استاد براي آرام كردن جو كلاس مي گويد: " بچه ها دقت داشته باشيد كه گردگيری كامپيوتر كار آسوني هم نيست، هميشه لكه می مونه رو مانيتور"

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

خستگي ِ ناشي از خستگي

نه كه فك كني يادم رفته مي خواستم از سفرم بنويسم؛ نه كه فك كني الان تلاشي نكردم. نه كه فك كني خوش نگذشت؛ نه. فقط اين كه الان حالم خوش نيس، حوصله ندارم، اعصابم كش اومده. نمي تونم؛  نمي تونم.
نه كه فقط نوشتن باشه ها؛ نه. حوصله هيچ كاري ندارم.  دو، سه روز مي خوام استراحت كنم. اگه بشه. اگه.

رها رها رها من

زندان ها براي فرار ساخته شده اند.



از فيلم " فرار از زندان"

سوتي

كيانا: يه چشمم اشكه، يه چشمم گريه

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

صد و چهار

"  مورسو در زندان به قاضی حمله می‌برد، یقه او را گرفته به او دشنام می‌دهد. پس از رفتن او مورسو مجدداً آرام می‌شود و می‌گوید: «در برابر این شب سرشار از علائم و ستارگان برای نخستین بار پذیرای بی‌تفاوتی لطیف جهان شدم. وقتی دیدم که جهان اینهمه شبیه خود من است و سرانجام چنین برادرانه رفتار می‌کند، احساس کردم که خوشبخت بوده‌ام و هنوز هم هستم. برای آنکه همه چیز به اوج برسد، برای آنکه کم‌تر احساس تنهایی کنم، تنها همین مانده‌بود که آرزو کنم در روز اعدام من تماشاگران بسیاری گرد آیند و مرا با فریادهای کینه‌آمیز پذیزا شوند»  "



پ.ن:
1. دارم مي رم سفر، همدان. يكشنبه برمي گردم و از سفر مي نويسم براتون.
2.  دايي شهرام عزيز، اوامرتون اجرا شد :)


صد و سه

نشستم رو چمنا، بازي محمد و ياشار ( پسرخاله م) رو نگاه مي كنم. دونفري دارن فوتبال بازي مي كنن؛ اونم از سر ناچاري. دلشون ميز پينگ پنگ مي خواست كه اين جا نيست. با دو تا راكت پينگ پنگ، دوتا نقطه رو، روي چمنا علامت گذاشتن كه يعني اين مرز دروازه ست. منم نشستم رو چمنا، بازيشونو نگاه مي كنم. چمن خيسه؛ خيس كه نه، همون جوريه كه مي دوني. منم دارم همون جوري مي شم كم كم؛ پا مي شم مي رم رو نيمكت خالي كنار چمن مي شينم. رو نيمكت سمت چپ من، يه خانوم حدودن سي ساله نشسته، عينك دور سياه داره و بچه شو آورده پارك، بچه ش اون ور داره بازي مي كنه، ولي حواس خانومه به بچش نيس. داره به يه چيزي فكر مي كنه. به يه چيز ممنوع كه تو خونه نبايد بهش فكر كرد. يكم باد مياد، منم كه تو چمن خيس شدم - يعني خيس كه نه؛ همون جوري كه مي دوني - يكم سردم مي شه؛ ي يه دختر ديگه، تقريبن هم سن و سال خودم مياد مي شينه كنارم؛ حوصله ندارم كه باهام حرف بزنه يا حتي ازم ساعت بپرسه؛ تازه من كه ساعت ندارم الان. چشم دوختم به تابلوي " آب غيرآشاميدني" و يهو دلم آب آشاميدني مي خواد. موبايل دختر بغلدستيم زنگ مي زنه و اونم جواب مي ده كه " به من زنگ نزن" و قطع مي كنه. چه صداي عجيبي داره، چه قدر اين صدا به اين قيافه نمياد، چه قدر لوسه. خودشو واسه كي انقدر لوس  مي كنه؟ حالم بهم خورد از تصور پسري كه هي شماره ي اينو مي گرفت و هي ريجكت مي شد، چه اهميتي داشت اين قضيه؟ اونم درست وقتي كه حتي حوصله ندارم ازم ساعت بپرسه و تازه اگر هم بپرسه، من كه الان ساعت ندارم..
باد داره بيشتر مي شه و من دلم آب آشاميدني مي خواد. موبايل اين دختره هي زنگ مي زنه و هربار يا ريجكت مي شه، يا ورميداره و با عشوه مي گه " ولم كن، نمي خوام باهات حرف بزنم" يا يه همچين چيزي. چه پسر علافي، كار و زندگي نداره؟ آدم قحط بود، اومده عاشق اين شده؟
توپي كه محمد، محكم شوت كرده مي خوره به تابلوي " آب غيرآشاميدني" و صداش توجه باغبون ُ جلب مي كنه و مي بينه كه اينا دارن تو چمن بازي مي كنن. راه مي افته به طرفشون.
موبايل دختره دوباره زنگ مي زنه و پسره از اون ور يه چيزي مي گه كه دختره مي گه " باشه بابا اومدم". جل الخالق! يارو پاشده به صورت حضوري اومده نازكشي؟!
باغبون اومده داره بچه ها رو تهديد مي كنه كه توپشونو مي گيره، دختره بلند شد بره به محل منت كشي. اول از جلو من رد شد و بعد هم از جلو خانومي كه عينك دورسياه داشت؛ خانومه هم انگار كه حواسش به كل قضيه بوده برگشت و منو نگاه كرد كه يعني " جووناي اين دوره زمونه رو". من سريع نگاهمو برگردوندم. من كه ساعت نداشتم.
باغبون بچه ها رو انداخت بيرون و اونا با قيافه هاي غمزده اومدن پيش من. بهشون گفتم كه داره شب مي شه و بايد برگرديم خونه. نمي خواستن بيان خونه. گفتن هنوز كه عصره.
خانومي كه عينك دورسياه داشت، بلند شد و رفت. دختر هم سن و سال من اون طرف پارك، رسيد به يه دختر ديگه و گفت " مگه نگفتم بهم زنگ نزن ديگه؟ اين بود رسمش؟"
ما راه افتاديم به سمت ته پارك، درختا رو كه رد كرديم، ديديم پشتش يه زمينه كه توش چند تا ميز پينگ پنگه. بچه ها خوشحال شدن و توپو انداختن زمين و دويدن سمت ميزا. من راه افتادم دنبالشون تا اونا بازي كنن و من به پسر علاف خيالي فكر كنم و به موضوع ممنوع خانوم سي ساله كه نمي شد توي خونه راجع بهش فكر كرد. بچه ها راست مي گفتن. هنوز عصر بود.

خدا منو نندازي!

 تاب بازي  ِ خوبي كه فكر ِ پاره شدن تاب، خرابش مي كنه.

امروز همان فرداييست كه ديروز منتظرش بودي؟

ديالوگي بين من و دخترخاله ي گرامي كه هم اكنون چار ساله هستند:


من: امروز چند شنبه س؟
دخترخاله:  فردا.

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

100

  1. سلام.
  2. اين صدمين پست اين وبلاگه و يه جورايي براي من مهمه ( من هميشه انجام دادن كاراي مهمو به تعويق مي ندازم!)
  3. توي اين يك ماه و خورده اي كه نبودم، خيلي اتفاقات ريز و درشت افتاد كه الان مجال گفتنش نيست؛ اما به تدريج براتون خواهم گفت.
  4. از همه ي كسايي كه روزي چندبار اين صفحه رو باز مي كردن و دست خالي برمي گشتن، به شدت عذرخواهي مي كنم، تو اين مدتي كه ننوشتم، تازه فهميدم كه چه كسايي اين جا رو مي خونن و من نمي دونم. ببخشيد همتون.
  5.  استفاده از گوگل ريدر رو به همتون به شدت توصيه مي كنم و واسه كسايي كه آشنايي كافي باهاش ندارن، مطالعه ي اين پيشنهاد خوبيه.
  6. از همه ي كسايي كه ميان اين جا و مي خونن و كامنت مي ذارن، از همه كسايي كه مي خونن و بعد راجع به نوشته هام واسم پيغام مي ذارن، كسايي كه اس ام اس مي دن يا بالاخره يه جوري نظر مي دن و بهم كمك مي كنن بي نهايت ممنونم.
  7. و از كسايي كه مي خونن و من حتي نمي دونم كه كي هستن و نمي دونم كه نظرشون چيه وچي و چي هم ممنونم؛ و چون جاي ديگه اي نيست، از همين جا عرض ارادت مي كنم بهشون.
  8. مي خوام يه سري تغييرات اينجا ايجاد كنم، از جمله اين كه اون ستون "امروز فهميدم" رو تو روزايي كه چيزي فهميدم ادامه بدم، بيشتر "تكه كتاب" بذارم و بيشتر..
  9. اين صدمين پست اين وبلاگه و اميدوارم روزي برسه كه صدهزارمين پستشو بنويسم و اون روز ديگه نگم كه هميشه كاراي مهمو به تعويق مي ندازم و لازم نباشه از كسي عذرخواهي كنم و فقط شـكرباشه و شكر، به خاطر دوستايي كه مي شناسمشون و دوستايي كه هنوز همو نمي شناسيم.
  10. سلام.

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

پنج طبقه بود آخه، با يه مجسمه ي خوشگل روش

يكي از بزرگترين مشكلات من در كودكي، اين بود كه فكر مي كردم براي پدر و مادرم مهم نيستم. دليلش هم اين بود كه مي ديدم براي مراسم عروسيشان، حتي نوه ي دختردايي مادربزرگم را هم دعوت كرده بودند، اما من، يكدانه دخترشان آنجا نبودم. اين واقعن مشكل من بود و به هيچ وجه هم حل نمي شد. بارها برايم گفتند كه " خوب تو كه آن موقع به دنيا نيامده بودي" و من باور نمي كردم. حتمن آن قدر ارزش نداشتم كه دعوتم كنند. فكر مي كنيد اين مشكل در نهايت چه طور حل شد؟

اون ها به جرمشان اعتراف كردند؛ اما گفتند كه " اين درسته كه ما در مورد اين قضيه كوتاهي كرديم، اما همون موقع متوجه اشتباهمون شديم و به خاطر همينم واست كيك نگه داشتيم و آورديم خونه برات"
ديگه خيالم راحت شد. مهم بودم.


پ.ن: الان كه نوشتمو خوندم، ديدم يه جوريه. نمي دونم؛ حس مي كنم هيچ وخت كسي واسم از عروسي كيك نياورده، نگران شدم.برم تكليف اين قضيه رو روشن كنم. فعلن

سه

مامان مي گه: « يكي از كارايي كه خدا خيلي دوست داره، اينه كه آدم به كسي كه ازش مي ترسه، امون بده. يني يه كاري كنه كه طرف به جاي ترسيدن، حس امنيت كنه كنار آدم»


باشه، چشم. ولي آخه مگه ممكنه كسي از من بترسه؟ يني ممكنه؟ الله اكبر

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

سوپراستار من

دختر: قولت یادت رفت؟

شهاب حسینی:( با فریاد و عصبانیت): من هروَخ عشقم بکشه قولمو می شکونم

دختر: فقط پرسیدم!

شهاب حسینی: خوب پرسیدی؟ حالا بزن به چاک!