۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

دو- تهدید


یا به حرف من گوش می دی یا به مرگ طبیعی می کشمت!

۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

چار- و برعکس!

گاهی پول آدم را خرج می کند


تلنگر- اردشیر رستمی

۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

يك- کاش خوابِ باران، خواب نبود..

این که من دیشب ساعت ده و نیم خوابیدم ، اما تونستم صبح ساعت سه با اولین زنگ گوشی بیدار شوم، به چه معناست؟
1. این مقدار خواب برای من کافیست (جل الخالق)
2. من آدم وظیفه شناسی هستم و وقتی تکالیفم را تمام نکرده ام اصلاً خواب به چشمم نمی آید که حالا بخواهم بیدار شوم(!)
3. من آدم شرافتمندی هستم و نمی خواهم دوباره پدر گرامی بیدار شود و او بیاید و زنگ را قطع کند (خدایی این بی تاثیر نبود)
4. من حواسم نبوده که خواب هستم، اشتباهاً بیدار شدم
5. من فکر کردم ساعت 7 است و الان بلند نشوم، باید تا ولنجک را پیاده بروم
6. من اصلاً فکر نکردم و درست به همین دلیل بلند شدم!
7. من اصلاً بلند نشدم و فقط خواب دیدم که بلند شدم !

پاسخ درست: من داشتم یک خواب مزخرف می دیدم! از این خواب ها که آن کسی که در بیداری نیست را تو در خواب می بینی و کلی حال می کنی! منتها این دفعه این بشر درون خواب هم نبود!
دیدم خدایی چه کاریه؟ بلند شم سنگین تره..
خواب ها هم جدیداً چینی شدند!

يك- این جوریاس

کوه به کوه نمی رسه.
آدم به آدم نمی رسه.


تنها تغییری که می تواند عبارت بالا بکند این است که شاید روزی کوه به کوه برسد!!

دو- سين مثل سياوش، سين مثل سيما بينا

من: مینا این سیما بیناست دیگه؟
مینا: نه! این سیاوش قمیشیه!

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

يك- چرا اتفاقاً، گفت.

یاسمن: مهسا مامانت دیروز نگفت که من زنگ نزدم؟!!

سه- دنده عقب

گاهی راهی که ما را به مقصد می رساند، پشت سر ما قرار دارد
تلنگرـ اردشیر رستمی

دو- میدان دید

تا چشم کار می کند تو را نمی بینم
عباس صفاری

من و دوست غولم

بچّه که بودم، از تاریکی نمی ترسیدم. یعنی به خانه ی خودمان عادت داشتم. امّا خانه ی مادربزرگ که می رفتیم واقعاً ترسناك بود. سعی می کردم زودتر از همه به رختخواب بروم که تا چراغ ها را خاموش نکرده اند، خوابم ببرد. خانه ی مادربزرگ چراغ خواب نداشت، امّا مامان برای ترس من، رفته بود از این لامپ های کوچک رنگی خریده بود که مستقیم می رفت توی پریز. من از این قضیه خیلی خوش حال بودم، امّا لامپ شب دوم سوخت..
دوباره من ماندم و تاریکی و جالباسی ِ مادربزرگ که در تاریکی شکل شبحی می شد که زل زده به من و منتظر است تا کوچک ترین خطایی ازم سر بزند و آن وقت بیاید سراغم. آن موقع شروع می کردم هر چه شعر مادربزرگ یادم داده بود می خواندم که شبح ولم کند:
"می خوابم به سمت راست
پا می شم به راه راست
نگه دار ما خداست"
اسم خدا را که می آوردم شبح می رفت و دوباره جالباسی برمی گشت..گاهی ان قدر درگیر دَک کردن شبح می شدم که وقتی خوابم می برد هم همش خواب همین چیز ها را می دیدم، بعد یکهو از خواب می پریدم و ان قدر سر و صدا می کردم تا مادربزرگ هم بیدار شود. می رفتم روی تختش، می خزیدم زیر لحافش وسفت بغلش می کردم. بعد هم یواشکی که نفهمد شبح را پیروزمندانه نگاه می کردم،یک جوری که یعنی" دیگه دستت بهم نمی رسه! " آن وقت به مادربزرگ اصرار می کردم که برایم قصه بگوید تا خوابم ببرد. او هم همیشه یک قصه تعریف می کرد. قصه ی نمکی!
پسرکِ فراموش کاری که باید شب ها، هفت در ِ خانه را می بست که آقا غوله نیاید بدزددش، اما او ،یک شب یادش می رود یک در را ببندد و غوله همان شب می آید، نمکی را می دزدد و اسیر می کند.نمکی مدت ها اسیر غول می ماند. تا این که می فهمد تنها راه نجاتش شکستن شیشه ی عمر غولست..
به این جای قصه که می رسیدیم ، کم کم چشمانم گرم می شد و خوابم می برد. فردا شب که از مادربزرگ می خواستم ادامه ی قصه ی دیشب را بگوید قبول نمی کرد، من فقط می فهمیدم نمکی توانسته از دست غوله نجات پیدا کند که امشب دوباره در خانه اش است. دوباره همه چیز از اول شروع می شد، نمکی دوباره همان کارها را تکرار می کرد و من باز در همان نقطه خوابم می برد..
بعدها بزرگ تر شدم و دیگر نترسیدم و مادربزرگ هم دیگر قصه نگفت. نه این که شبح دیگر نباشد ، نه! فقط حسابش را از جالباسی و تاریکی جدا کرد. شبح همیشه با من بود، چون خودم تاریک شدم. این تاریکی مثل تاریکی خانه مان نبود که بهش عادت کنم، هر روز جدید تر شد. من تاریک شدم، چون خیلی چیزها را یادم رفت.. یک لحظه به خودم آمدم دیدم شبح کنارم ایستاده و هرچه همه ی چراغ ها را روشن می کنم او تبدیل به جالباسی نمی شود ، و هرچه مامان برای ترس من، می رود از این لامپ های کوچک رنگی می خرد که مستقیم می رفت توی پریز، باز هم شبح همان جا ایستاده.
بدترین قسمت ماجرا آن است که دیگر به حضور این شبح عادت کرده ام. اصلاً یادم نمی آید که زندگی بدون او چگونه است. این ویژگی شبح است که انسان را فرموش کار و ترسو می کند. این طوریست که یک بار هم که بالاخره تصمیم می گیری شیح را بکشی، در لحظه ی آخر به جای کشتن او، خودت را می کشی. این بازی کثیفیست که شبح راه می اندازد اما،در حال حاضر انگار خودمان مشتاق تریم به انجامش.
احساس می کنم در ِ هفتم را باز گذاشته ام و غوله آمده مرا برده. هربار تا می آیم، فکر می کنم و می رسم به نقطه ای که باید شیشه ی عمرش را بشکنم خوابم می بَرَد...و دوباره فردا در ِ دیگری را باز می گذارم.دلم میخواست چشمانم را می بستم و بعد که باز می کردم، هیچ کدام از این حرف ها نبود.دلم می خواست دوباره باران بیاید و بوی خاک را بلند کند.
مادربزرگ! برای من بگو قصه ی نمکی را، قول می دهم این بار وسط قصه نخوابم. قول می دهم شب آخر باشد. من باید شیشه ی عمر این غول لعنتی را بشکانم. باید جالباسی را برگردانم سر جایش و خودم هم برگردم سر جایم. مادربزرگ! دستم را بگیر و فشار بده که خوابم نبرد، باور کن خسته ام، مثل قاتلی که از صحنه ی قتل برگشته، بگذار تا برگردم، در هفتم را ببندم، بخوابم توی رختخوابم و زیر لب بخوانم :
می خوابم به سمت ِ راست
پا می شم به راهِ راست
نگه دار ِ ما خداست...
پ.ن: عنوان، قسمتیست از یکی از آهنگ های داریوش

دو- کلاً ناتمام

مدتی پیش نوشتن وبلاگ را در جایی که آدرسش را پخش نکردم، شروع کردم و حالا نوشتن را در جایی دیگر ادامه می دهم. چند تا از پست های وبلاگ قبلی که دوست داشتم را هم این جا گذاشتم.
این وبلاگِ پرتره کش ِ ناتمامیست که پرتره ی ناتمامی را می کشد..
سلام..

يك- اولين


پیش از کشف عدد صفر، بشر گمان می‌کرد که عدد یک ابتدای هرچیز است. قرن‌ها طول کشید تا بفهمد که صفر هم ابتدای چیزی نیست و همیشه همه‌چیز خیلی پیش‌تر از آن شروع می‌شود که نقطه‌ی آغاز است.
وردی که بره ها می خوانند- رضا قاسمی